دندان‌پزشکی

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۶/۲۱
13:48
مینا

 

وقتی پدرم می‌گفت بریم، دیگه بقیه صحبت‌هاشون رو گوش نمی‌دادم. مثل فشفشه می‌دویدم، لباس‌هام رو می‌پوشیدم. موهام رو سریع شونه می‌زدم و دم در می‌ایستادم. حتی شده یک ساعت هم، منتظر بقیه می‌موندم.

پدرم می‌خندید و می‌گفت، "گوش نمیده بقیه‌اش رو که کجا بریم و چه کنیم! فقط به محض اینکه میگم بریم، میدوه یه شونه به موهای جلوی پیشونیش میکشه و کاری به بقیه موهاش هم نداره، آماده‌به‌یراق می‌ایسته دم در."

نمی‌دونم این چه اخلاقی بود که حتی بعدها هم تغییری نکرد. با همه مسئولیتی که داشتم، باز همیشه کلی منتظر می‌شدم، تا بچه‌هام آماده بشوند.

وقتی می‌رفتیم بیرون، دیگه انگار همه چیز تموم بود. نمی‌دونم چرا عین آب روی آتش اون همه عجله آروم می‌شد. آخرش هم نفهمیدم چرا!

 

 

اما یه روز، همون‌جور آماده شدم و دم در منتظر ایستادم. پدر و مادرم آمدند، اما، از خواهر و برادرهام خبری نبود. مطابق معمول، اونقدر ذوق و شوق داشتم که متوجه چیزی نشدم، به سرعت دویدم و سوار ماشین شدم.

حالا نگو همه می‌دونند، من کجا دارم میرم. هرکدوم یه گوشه و کناری قایم شده بودند و داشتند به من می‌خندیدند. مخصوصا جلو نمی‌آمدند، نکنه که بابا بهشون اخم کنه.

من توی حال و هوای خودم بودم و خوشحال. تا اینکه پدرم گفت رسیدیم. وارد یه مطب شدیم ولی باز هم متوجه نشدم، فکر می‌کردم مثلا یکی‌شون خواسته بیاد دکتر، بعد هم بریم جایی که قراره بریم.

مطب دندانپزشکی بود. نوبتمون که شد مامان دستم رو گرفت، رفتیم داخل. یک‌مرتبه من رو نشوند روی صندلی دکتر. تازه به خودم آمدم که چرا خواهر و برادرهام نیامدند و داشتند می‌خندیدند. دیگه راه فرار نداشتم و مجبور به تسلیم بودم.

خدابیامرزدشان، از یه طرف توی دلم ازشون ممنون بودم که بهم حرفی نزده بودند. چون این‌جوری از چند روز قبل دلهره می‌گرفتم، از طرفی به خاطر اینکه یک‌مرتبه با این قصه مواجه شدم، برای همیشه از دندانپزشکی متنفر موندم.

البته حس ناراحتی من از دندانپزشکی فقط به همین دلیل، نبود. من در همون بچگی از بوی پیازی که اون دکتر مصرف می‌کرد و اینکه خیلی آروم کار می‌کرد، اذیت می‌شدم. جالب اینجاست که مادربزرگم هم از این موضوع ناراحت بود.

چون پدرم به مهارت اون دکتر خیلی اعتقاد داشت، تا زمانی که خانه پدری بودیم، همیشه برای معالجه خود و خانواده‌اش، به این دکتر رجوع می‌کرد.

 

 

حالا بیشتر از 20 ساله یه دکتر حاذق پیدا کرده‌ام. قدرت تشخیص، عملکرد و سرعتش در کار بی‌نظیره. اونقدر دکتر خوبیه که حس می‌کنم دینی به گردنم داره و اینجا دلم می‌خواد ازش اسم ببرم و معرفیش کنم.

 

دکتر حمیدرضا مطلبی، دندانپزشک

 

نشانی: تهران، ولی عصر، بالاتر از پارک ساعی، خیابان ۳۲، ساختمان پزشکان یاس، طبقه اول، واحد ۱۰۵.

 

 

من بیشتر عمرم رو توی دندانپزشکی گذرونده‌ام، ولی متاسفانه هنوزه که هنوزه از ترسم کم نشده. با اینکه  صددرصد از این دکتر راضیم اما وقتی از مطب میام بیرون، بی‌اختیار تا جایی‌که قدرت دارم فقط می‌دوم تا اینکه مطمئن بشم، خیلی از مطب دور شده‌ام، اون‌وقته که آروم می‌گیرم.

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

دوچرخه‌سواری

شنبه ۱۳۹۸/۰۶/۰۲
15:41
مینا

 

صبح، شاد و شنگول از خواب بیدار شدم. بدون اینکه مثل هر روز، هی مامان بهم بگه، کارهایی که مربوط به خودم بود رو تندتند انجام دادم. صبحانه‌ام رو خوردم، لباس‌هام رو که از شب قبل آماده کرده بودم، پوشیدم و حاضربه‌یراق ایستادم دم در تا بقیه بیان. آخه قرار بود بریم خونه پدربزرگم.

اگر می‌دونستم غیر از رفتن به اونجا قراره یه اتفاق خوشایند دیگه‌ای هم برام بیفته، نورعلی نور می‌شد. هروقت می‌رفتیم اونجا، اولش از این اتاق به اون اتاق می‌دویدم. می‌رفتم بالا، می‌اومدم پایین. اونقدر دور خودم می‌چرخیدم تا خسته بشم. اما این‌بار وقتی خوب بدوبدوهام رو کردم، یک‌مرتبه، پدربزرگم دستم رو گرفت و برد توی حیاط. یعنی چیکارم داره؟

توی یک چشم‌به‌‌هم‌زدن بلندم کرد، نشوند روی دوچرخه، آخه خیلی کوچک بودم و بعد شروع کرد به هل دادن. از شدت شوق، هاج‌وواج مونده بودم، زبونم بند اومده بود. مادربزرگم دوید توی حیاط و گفت: خطر داره، اگر بیفته چی؟ چرا این کار رو کردی؟ و او گفت: نه، طوری نمیشه.

همین‌طور دوچرخه رو هل می‌داد، رها می‌کرد، دوباره می‌گرفت و حرکت می‌داد، رها می‌کرد و ... . من هم جیک نمی‌زدم. آخه عاشق دوچرخه‌سواری بودم ولی بلد نبودم. می‌ترسیدم چیزی بگم، پیاده‌ام کنه ولی نمی‌دونستم خودش قصد داره دوچرخه‌سواری رو یادم بده.

از طرفی هم تعجب کرده بودم که چرا اینکار رو کرده. آخه دوچرخه، مال داییم بود. او سه سال از من کوچک‌تر بود، تنها پسر خانواده که خیلی خواهان داشت. اون‌موقع کسی دوچرخه نداشت ولی برای او همه چیز فراهم می‌کردند. حالا من سوار دوچرخه‌اش‌ام. دوچرخه‌ای که هیچ‌کس نباید بهش حتی دست می‌زد.

بعد از یه مدتی که گذشت، یهو حس کردم که خودم دارم رکاب می‌زنم و پدربزرگم نیست. اینقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم که نفهمیدم رفته. یه لحظه پاهام شل شد ولی احساس کردم، پدربزرگم حتما به یادگرفتن من مطمئن شده که رفته، وگرنه رهام نمی‌کرد. فکر کردم ناامیدش نکنم، به من اطمینان کرده و دوچرخه رو در اختیارم گذاشته.

محکم به فرمون دوچرخه چسبیدم و شروع کردم به پا زدن. باد به صورتم می‌خورد و موهام رو توی هوا پراکنده می‌کرد. خنک شده بودم. یک قیافه‌ای گرفته بودم به خودم، انگار قله کوهی رو فتح کرده‌ام. یک‌مرتبه گفتم، بسه دیگه الان فقط مواظب باش، خراب‌کاری نکنی. زدم زیر خنده. جیغ‌های بلند می‌کشیدم و تا بعدازظهر همین‌طور بازی کردم، پازدم و پازدم.

پازدم و پازدم. کوچه‌های سال‌های عمرم رو رد کردم. از بچگی به نوجوونی ... جوونی و دیدم، که خودم به بچه‌هام دارم دوچرخه‌سواری یاد میدم. میان‌سالی و حالا ... یه لحظه حس کردم که دوچرخه دیگه جلو نمیره. حتما خراب شده یا پنچر، یا شاید هم زنجیرش دررفته. هیچ‌کدوم اینها نبود. اصلا دوچرخه‌ای در کار نبود. پاهام حسی نداشت. اون پاهای قوی، تبدیل شده بود به یک چوب خشک. برای کارهای معمولیم هم باید دو ساعت مایه می‌گذاشتم. هیچ‌کس دوروبرم نبود.

کاش اقلا مادرم بود، که بگه: "دختر! باز دست‌هات رو سیاه کردی؟ آخه اینا رو چه جوری تمیز کنم؟ یه کاری دست خودت میدی. چرا نمی‌ذاری بابات بیاد درستش کنه؟" راست می‌گفت. آخه بعدها پدرم برای برادرم دوچرخه خرید ولی اون‌قدر که زیر پای من بود و باهاش بازی می‌کردم دست برادرم نبود. برای همین، بارها دستم موقع درست کردن زنجیر چرخ، زخمی شده بود. آخه دلم می‌خواست که خودم کارهام رو انجام بدم. هم زحمتم رو روی شونه‌های دیگران نگذارم و هم به همه ثابت کنم خودم توانایی هر کاری رو دارم.

پدربزرگم، خدا رحمتش کنه، خیلی من رو دوست داشت. تا جایی که یادم میاد، ندیدم دوچرخه رو غیر از من به هیچکس بدهد، چه برسه به اینکه بخواد دوچرخه‌سواری هم یادش بدهد.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

ضرب‌المثل

جمعه ۱۳۹۸/۰۶/۰۱
11:48
مینا

 

قدیمی‌ها از ضرب‌المثل زیاد استفاده می‌کردند. بیشتر زندگی‌شون حول‌وحوش ضرب‌المثل می‌چرخید. به‌کاربردنش براشون خیلی اهمیت داشت مثل حرف‌های عامیانه صبح تا شب بود.

مادرم جزء خانم‌هایی بود که خیلی کار می‌کرد و مادربزرگم مرتب بهش می‌گفت اینقدر کار نکن مادر. "جون نکنده به تنه."

برام این حرفش خیلی جالب بود با اینکه منظورش رو نمی‌فهمیدم. بعدها متوجه شدم چه حرف پرمغزیه. نمی‌دونم ضرب‌المثل بود یا از گفته‌های خودش، ولی من رو به این فکر انداخت که به خانم شکیبا پیشنهاد بدهم، اگر موافق باشند در بین کارهای گروهی‌مون در سایت نسلی‌ساخته، یادگرفتن ضرب‌المثل‌ها رو هم قرار بدهیم. هر هفته یک ضرب‌المثل پیشنهاد داده بشه، همه روش مطالعه کنند، ببینند منظور چی بوده، برای چه مواردی به‌کار می‌رفته یا اگر تعریفی ازش پیدا می‌کنند برای بقیه هم بگویند. این یک پیشنهاد ساده است. این‌طوری رفته‌رفته کلی ضرب‌المثل یاد می‌گیریم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

اکوی قلب

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۹
17:4
مینا

 

یکی از شگفتی‌های خلقت، ظاهر متفاوت انسان‌هاست. ولی ممکنه که گاهی، افرادی شبیه به هم باشند، مانند دوقلوهایی که مثل این است که سیبی را از وسط نصف کرده‌اند. عجیب‌تر از اون، اثر انگشت است که مطمئنا، مشابهش در دنیا وجود ندارد. لاله گوش هم از این قاعده مستثنی نیست.

مدتی به این فکر بودم که موردهای اینچنینی را پیدا کنم؛ تا اینکه خیلی اتفاقی متوجه شدم صدای ضربان قلب هم مانند اثر انگشت است. البته هنوز مطمئن نیستم که این قضیه در مورد همه آدم‌های دنیا صدق کند، شاید موارد مشابه وجود داشته باشد.

اما، روزی که برای اکوی قلب رفتم، 12 نفر با من آنجا حضور داشتند که من نفر یازدهم بودم. سکوت آنجا کمک کرد تا توجه من به صدای ضربان قلب بیماران جلب شود. شاید باور نکنید صدای قلب هیچکدام از ده نفر بیمار قبل از من، به هم شبیه نبود، هرکدام ریتم خاص خودش را داشت. آنقدر غرق افکار خودم شدم که وقتی من رو صدا زدند متوجه نشدم.

صدای قلب خودم هم کاملا متفاوت بود. نمی‌شد گفت کدامشان دلنشین‌ترست چون هرکدام زیبایی منحصربه‌فردی داشت. هرچه بیشتر به قدرت خداوند در آفرینش، فکر کنیم عشق ما هم نسبت به او کامل‌تر شده و عظمت وجودی‌اش را بهتر درک می‌کنیم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

مادربزرگ بی‌نظیر

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۴
14:20
مینا

 

دختر نوجوانی بودم که پدرومادرم به یک سفر یک‌ماهه رفتند. مادربزرگم، که خدا رحمتشون کنه، پیش من و خواهر و برادر کوچکترم بود، تا تنها نباشیم. به‌خاطر اینکه بزرگتر بودم، خواه‌ناخواه، بیشتر مسئولیت‌ها به گردنم افتاد. سعی می‌کردم اون‌ها رو به خوبی انجام بدم تا هم خجالت‌زده پدرومادرم نشم و هم اینکه تجربه‌ای سخت اما سازنده برام باشه. مادربزرگم با مهربانی و درایت و خواهر و برادرم هم با حرف‌گوش‌کردن، به من کمک می‌کردند تا همه چیز به خوبی و خوشی جلو بره و هیچ اتفاق بغرنج و حادی پیش نیاد.

یک روز وقتی مشغول آشپزی شدم، همون اول کار، گاز تموم شد. خب، معلومه حسابی کلافه شدم، چون برای سن من و بی‌تجربگیم، این یک اتفاق ساده نبود. دستِ بر قضا، از اون‌جاکه، هروقت یه پیشامد تلخی میشه، پشت سرش هم چند مسأله دیگه از راه میرسه؛ زنگ خونه به صدا دراومد و کسی نبود جز یک مهمان! دیگه حالِ بد من به اوج خودش رسید. خدایا! باید چکار می‌کردم؟ که یک‌مرتبه مادربزرگم گفت:

+ امروز غذا با من.

- وا! مگه میشه؟

سه‌فتیله‌ای رو، که من بهش نگاه هم نمی‌کردم، گذاشت کف آشپزخانه روی زمین و کنارش روی یک چهارپایه نشست. آن‌چنان با آرامش و خونسردی کار می‌کرد که محاله فراموش کنم. قابلمه رو گذاشت روی سه‌فتیله‌ای و شروع کرد به درست کردن غذا: "لوبیاپلوی زعفرانی با هویج".

از کند پیش‌رفتن کار، طوری به هم ریخته بودم که کنترلم رو دیگه داشتم از دست می‌دادم. اما وقتی به خونسردی و آروم کار کردن مادربزرگم نگاه می‌کردم، انگار آب روی آتش میشد. حتی رفتار آروم او و حرکت‌های پرتنش من جوری بود که توجه مهمان را هم به خودش جلب کرد.

فکر می‌کنید نتیجه چی شد؟ بعد از چند ساعت، یک لوبیاپلوی بی‌نظیر از لحاظ طعم، رنگ و کیفیت برنج، پخت که تا الان می‌تونم بگم هنوز مزه‌اش زیر زبونمه.

مادربزرگم اون روز به من خیلی کمک کرد، نه تنها علیرغم تموم شدن گاز، بی‌غذا نموندیم و یک غذای خوشمزه هم خوردیم بلکه ایشون تحسین همه، بخصوص مهمون، رو برانگیخت. با سن کمی که داشتم تجربه خیلی خوبی کسب کردم که اگر استرس و عجله داشته باشم، هیچ‌کاری رو به خوبی نمی‌تونم انجام بدم.

غذایی که با شعله زیاد، باسرعت و در زمان کم، طبخ بشه، لزوما غذای خوشمزه‌ای نخواهد بود. به‌ویژه اینکه مستقل از نوعش، از فست فود هم بدتره و کیفیت نداره. ظرف غذا هم ملاک نیست. قدیمی‌ها، که خدا بیامرزدشان، در یک ماهیتابه آلومینیومی ساده، سیب‌زمینی‌ای سرخ می‌کردند که ما نمی‌تونیم همان طعم و رنگ رو در ظروف مدرن امروزی تهیه کنیم.

چرا باید همیشه، فقط، تعریف طعم غذاهاشون

ورد زبون‌مون باشه، از خوبی‌های دست‌پختشون

بگیم یا از صبر و طمأنینه‌ای که در برابر مشکلات

داشتند، حرف بزنیم؟

چرا این روزها، اون شیوه زندگی کمرنگ‌تر شده؟

آیا ما هم می‌تونیم برای نسل بعدی الگوی خوبی

باشیم؟

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

            کانال تلگرام من:

              https://t.me/khaneyeminajoon 

حالا من چه جوریم؟ :)

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۳
20:21
مینا

 

مواقعی که؛

 

- می‌خواهید گوشت خرد کنید و می‌بینید که چاقو، کُنده و فراموش کرده‌اید اون رو تیز کنید. الان هم وقتی برای این‌کار نیست. گوشت‌ها روی دستتون مونده‌اند و رها کردنشون اشتباهه.

- قسمت اعظمِ خونه رو جاروبرقی زده‌اید که یک‌مرتبه، برق قطع میشه و کار، نیمه‌کاره می‌مونه.

- لوله سینک آشپزخانه، گرفتگی پیدا می‌کنه و آب به خوبی رد نمیشه. هی پمپ می‌زنید ولی فایده‌ای نداره.

- یه لحظه، حواستون پرت میشه و مربای آلبالو روی اجاق گاز، سر میره. دیگه چقدر طول می‌کشه که تمیز بشه، خدا می‌دونه. اگر شیر سر بره که دیگه واویلا ...

- می‌بینید خونه پر از پَر شده و این یعنی بچه‌ها بالش‌هاشون رو کیسه بوکس کرده‌اند و برای اینکه بازی کنند، توی سر و کله هم می‌زنند.

- ماشین لباسشویی بدقلقی میکنه و هرچی کفه از توش می‌ریزه بیرون.

- بچه‌ها کلافِ بافتنی رو برداشته‌اند، تا شده به هم تابونده‌اند و دورتادور تمام ستون‌ها و پایه میز و صندلی‌ها پیچانده‌اند.

- ساعت سه بعدازظهره، میگید یه دقیقه بخوابم، خواب که چه عرض کنم، بیهوش میشید از خستگی. تازه وانت سبزی‌فروشی میاد: "سبزی قورمه، قورمه سبزی، ..." (نمی‌دونم چرا همه چیز رو برعکس میکنه و دوباره و دوباره تکراری میگه!). حس می‌کنید حتی انگشت‌هاتون رو هم نمی‌تونید تکان بدید، چه برسه که بلند بشید. بعد از چند دقیقه، صداش از بلندگو میاد که توی کوچه فریاد می‌زنه: "حاج خانم چرا نمیای، مگه سفارش سبزی نداده بودی؟"

 

چه حالی بهتون دست میده؟ عکس‌العملتون در چنین لحظاتی چیه؟

اگر گفتید من چه جوری میشم؟ 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

عمر بی‌بهره

جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۱۸
9:49
مینا

 

پدرم خدابیامرز، می‌گفت: "نصف شب بود. لب حوض نشسته بودم مضطرب و بی‌تاب. وقتی صدات رو شنیدم زمین رو سجده کردم و خدا رو به خاطر نعمت‌هاش شکر گفتم، که یک‌مرتبه قابله آمد و گفت دخترتون خیلی زیباست، تبریک میگم."

ظاهرا تا 7-6 ماهگیم اسم نداشتم. هرکسی یه اسم برام انتخاب می‌کرد. گویا هروقت پدرم می‌خواست بره شناسنامه بگیره، دوباره نظرها عوض میشد. کار همه فامیل شده بود اسم‌گذاری برای من. این لطیف‌ترین خاطره‌ای بود که همیشه پدرم ازش حرف میزد. چون بنده خدا، به غیر از شیطنت‌های بسیار، دیگه چیز دلنشینی از من به خاطر نمی‌آورد.

20 – 18 سال اول زندگی رو روی ابرهایی و معلوم نیست چطوری می‌گذره. سه دهه بعد زندگیت هم بخاطر ازدواج، گرفتار کارِ شدیدی، مخصوصا اگر مثل من متعهد باشی و وظیفه‌شناس.

بین 50 تا 60 سالگی چه گرفتار بیماری باشی چه نباشی، می‌افتی توی سرازیری. اون 50 سال که سربالایی بود چه جوری گذشت که الان توی سرازیری هستی. غل غل می‌خوری و انگار زیر پات چرخ گذاشته‌اند. طوری به سرعت میری جلو که خودت هم متوجه نمیشی. یه وقت به خودت میای که می‌بینی تمام کسانی که باهاشون نوستالژی زندگیت رو داشتی و بهشون علاقه‌مند بودی، فوت کرده‌اند. بچه‌هایت هم رفته‌اند و تنهایت گذاشته‌اند.

بیماری‌هایی که یکی پس از دیگری میان، از پا درت میارن و کاملا حس می‌کنی زیر پات خالی شده. میگی من که هنوز زندگی رو شروع نکرده‌ام چرا داره تموم میشه؟ چه زود دیر میشه! من هنوز 6 ماهمه و اسمی برام انتخاب نشده، چطوری شد 60 سال؟!

اجتناب‌ناپذیر شده‌ای و هر چیزی به طرفه‌العین به‌هم‌ات می‌ریزه. هنوز زندگی نکرده‌ای، فقط کار و کار. جاده‌صاف‌کن همه. همون‌هایی که از گذشت و ایثارت به اوج رسیده‌اند، حالا حتی به پشت سرشون نگاه هم نمی‌کنند تا بگن این کیه که داره فریاد می‌کشه و میگه:

"من هستم،

من هم مثل شما از گوشت و خونم،

خسته میشم،

شادی رو دوست دارم،

عشق و احساس رو سرم میشه،

همون‌جور که دوست داشتم، دلم می‌خواد دوستم داشته باشند،

براتون مُردم اقلا، یه سردرد برام بگیرید."

ولی فریاد توی سینه‌اش خفه میشه، اشک توی چشم‌هاش خشک. ناتوان می‌نشینه و بهت‌زده به دیوار روبروش نگاه می‌کنه.

با خودش میگه: "من هم می‌خوام زندگی کنم، توقعی ندارم. آخه شنیده بودم اگر محبت کنی، محبت می‌بینی ولی این ابر بالای سرم بود. اگر صبور باشی، نتیجه کارت رو می‌بینی ولی این افسانه‌ای بیش نبود. مگه تو بیشتر از یک دست لباس داشتی که اون هم جسمت بود که خدا بهت هدیه داد. اونقدر ازش کار کشیدی که تنها سرمایه‌ات رو هم از دست دادی. از خستگی حتی از پس کارهای شخصی خودت هم برنمیای. پشیمون نیستی ولی ناراحتی به خاطر اینکه به وضوح دیدی به راحتی نادیده گرفته شدی. هی اعتماد به نفست رو تلمبه می‌زنی، باز می‌بینی خالی شد. کپسول انرژی مثبتت رو عوض می‌کنی، باز می‌بینی تموم شد.

به خودت نهیب می‌زنی، که تحمل کن اما فایده‌ای نداره. 7 هزار سال تاریخ ایران چه بسیار آدم‌ها مثل تو بودند و رفتند. فریادشون به گوش هیچ‌کس نرسید. به جایی می‌رسی که سردی گور رو لمس نکرده، حس می‌کنی. تنها چیزی که مهمه و برات می‌مونه، اینه که بدونی با مردم چه کردی. آیا با وجدان راحت میری و در مزارت آروم می‌گیری؟ ولی افتخار می‌کنی که قبل از اینکه کسی فکر کنه بهت نیاز داره تو دستش رو گرفتی. فایده‌اش چیه که فریاد کنی: من نیازمند شمام، و کسی گوش نده که چی میگی.

یاد کلام آقای اخوان ثالث می‌افتی که گفت: "آنقدر آرزو با خودم به گور بردم که دیگر جایی برای خودم باقی نماند." حالا تنها چیزی که برایت مانده یک جسم و  روح زخمی است که هرکس از کنارش گذشت با نیشترش آن را بی‌نصیبت نگذاشت."

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

"شرایط منتهی به 9"

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۱۵
11:5
مینا

 

دخترم اخیرا مشغول مطالعه کتابی به نام "کِی*" هست و هر از گاهی بخش‌هایی از این کتاب رو برای من تعریف می‌کنه. دوست داشتم مطلبی که به تازگی برام گفته رو در این پست بگذارم: شرایط منتهی به 9. 

شرایط منتهی به 9، درواقع ویژگی‌های افرادی رو شامل می‌شه که در سال آخر یک دهه خاص از عمر خودشون هستند، مثلا 29، 39، 49، ... سالگی. در این سال بدون اینکه تغییراتی در زندگی، سلامتی و شرایط محیط رخ بده، فرد دچار یک تحول فکری و مشغولیت ذهنی می‌شه. (شاید حتی ناخواسته) خودش رو واردار به انجام کارهایی می‌کنه که پیش از این برایش فقط اهدافی دور از دسترس بوده‌اند. تلاش به نوسازی خودش می‌کنه، رفتارش یا حتی نگاهش رو به زندگی تغییر می‌ده و انجام تمام و کمالِ یک کار مهم تا قبل از اتمام اون دهه از عمرش، برایش تبدیل به یک دغدغه می‌شه. البته همیشه هم نتیجه این تحول، بروز رفتارهای سالم نیست و برعکس ممکنه یک بحران معنایی به همراه داشته باشه. نزدیک شدن به یک دهه جدید از عمر، که یک مرز مشخص در مراحل زندگی به حساب میاد، باعث می‌شه فرد به خودش و جستجوی معنای زندگی بپردازه.

به نظرم دانستن مطالب علمی از این دست، خیلی خوبه چون اگر آدم در چنین سن‌هایی تغییرات عجیب و غریبی در خودش ببینه، به جای نگرانی، می‌دونه که این یک بحران طبیعیه که باید اون رو به سلامت رد کنه و ازش برای انتخاب یا اصلاح راه و روش زندگیش استفاده کنه.

*** کتاب کِی؛ ترفندهای علمی زمان‌سنجی عالی. نویسنده: دنیل اچ پینک.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

گل‌های وفادار

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۱۴
8:26
مینا

 

یک زمانی بیشتر از 50 تیره گل و گیاه آپارتمانی، تزئینی و باغچه، رو پرورش می‌دادم. همه اطلاعاتم رو هم تجربی به‌دست آورده بودم. از رسیدگی بهشون خیلی لذت می‌بردم و از شادابی و طراوت‌شون، خودم به وجد می‌اومدم. هرکدوم روش نگهداری خودش رو داشت، آبیاری، قلمه زدن، نوع خاصی از کود. من با صبر و حوصله، نظم و دقت، ازشون مراقبت می‌کردم. نگهداری از بعضی‌شون آسون بود بعضی سخت. اونقدر به این کار علاقه داشتم، اصلا متوجه سختی کار نمی‌شدم که مثلا رسیدگی به بنجامین در آپارتمان خیلی مشکله یا نگهداری گل رز و گل چلچراغ.

باهاشون خیلی حرف می‌زدم، از زیبایی‌شون، از اینکه چقدر دوست‌شون دارم. احساس می‌کردم، شاداب‌تر از گل‌هایی هستند که جاهای دیگه می‌دیدم. البته این مورد رو هم، باز دیگران زیاد بهم می‌گفتند. یه زمانی حس کردم با حرف‌زدن‌های من بیشتر شکوفا میشن تا رسیدگی به نیازهای معمول گل‌کاری‌شون.

همیشه حیاط و داخل خونه‌ام پر از طراوت و شادابی بود. بیشتر از یک ربع قرن، این وضع ادامه داشت تا اینکه بدون پیش‌بینی، بیماری به سراغم اومد. با وضعی که برام ایجاد شده بود باز هم ادامه دادم، اما حرف زدنم، کم و کمتر شد. خیلی تلاش می‌کردم که ناتوانیم باعث نشه، براشون کم بگذارم. ولی بالاخره حرف‌هام به صفر رسید و به‌تدریج احساس کردم، شروع کرده‌اند به ازبین‌رفتن.

تا اینکه خواهرم گفت، جایی خونده که گیاهان از روحیه صاحب‌شون خیلی تأثیر می‌گیرند. گفت، اون‌ها دارن هم‌پای تو مریض میشن.

جالب اینجا بود که همینطور هم شد. با اینکه رسیدگیم نسبت به قبل فرقی نکرده بود، اما پابه‌پای من، اون‌ها هم حالشون بدتر می‌شد. تا اینکه خیلی عجیب، همه‌شون از بین رفتند و من رو در حسرت خودشون گذاشتند. حتما حرف خواهرم درست بوده، به‌خصوص که گفت این رو جایی خونده، ولی من دیگه حتی نتونستم یک گلدون داشته باشم و این روی روحیه‌ام اثر خیلی بدی گذاشت. به‌هرحال، خدا رو شکر می‌کنم که تونستم یه همچون تجربه شیرینی رو توی زندگیم داشته باشم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

زیبای بی‌همتا

شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۱۲
11:10
مینا

 

تا حالا با خدا حرف زده‌اید؟ اگر نه، تجربه‌اش کنید، خیلی شیرینه. یک زمانی در وبم، لقب "زیبای بی‌همتا" بهش داده بودم. می‌تونی خیلی عامیانه و معمولی، انگار داری با خواهر یا دوستت حرف می‌زنی، باهاش درددل کنی. خوب به حرف‌هات گوش میده.

به‌غیر از اینکه خیلی خوب سبک میشی، خیالت راحته که؛ نه بهت طعنه می‌زنه، نه سعی می‌کنه ازت ایراد بگیره، نه می‌ذاره برای آینده یه جایی به رخت بکشه، نه حرفت رو جایی می‌بره، نه توکلت رو به چالش می‌کشه، نه الکی از در مهربونی درمیاد و می‌گه که "ای بابا! کسانی هستند که وضعشون از تو بدتره، برو خدا رو شکر کن" (که من حاضرم هر بلایی سرم بیاد ولی این یکی رو نشنوم!)

مگه نه اینکه خدا میگه، لا یُکَلِّفُ اللهُ نَفسَاً اِلّا وُسعَها. پس هر دردی رو به هرکس میده میزان صبرش رو می‌سنجه و به اندازه وسعش ازش توقع داره، نه بیشتر، نه کمتر. مقایسه کردن آدم‌ها و قضاوت شرایط‌شون با هم کار درستی نیست.

تازه اینجاست که می‌بینی اگر کمکی هم بخواهی، درصورتی‌که صلاح بدونه دستت رو می‌گیره، نه منتی می‌گذاره نه توقع جبران داره. فقط دوست داره که ما متوجه باشیم اگر چیزی رو بهمون بده رحمته و اگر نده حکمت.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

محبوبه شب

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۰۹
15:4
مینا

 

پدرم عاشق گل‌کاری بود. اول سال و از عصر به بعد تا پاسی از شب با گل‌کاری و کارهای مربوط به باغچه، خودش رو سرگرم می‌کرد. پرتقال، آلبالو، گیلاس، خرمالو، فلفل سبز و انواع سبزیجات می‌کاشت و به ثمر می‌رسوند. اول صبح را با عطر گل‌های یاس رازقی، که برای سفره صبحانه‌ای که مادرم آماده کرده بود، می‌چید شروع می‌کردیم و بقیه روز، عطر خوشی از انواع گل‌های رز را توی خونه پخش می‌کرد.

تازه وقتی شب می‌شد نوبت محبوبه شب بود که هوش از سرمون بپرونه. جالب اینجا بود که بدون اینکه در این زمینه درسی خونده باشه هر نوع گیاهی رو به خوبی به عمل می‌آورد، تکثیر می‌کرد و حتی خیلی‌هاش رو به دیگران هم هدیه می‌داد. عاشق بوته رز و محبوبه شب بود، به‌طوری‌که تمام فصل سال توی باغچه خونه‌مون گل رز وجود داشت و محبوبه شب تا آخرین لحظه‌ای‌که دیگه فصلش تموم می‌شد هم گل می‌داد. فقط یه چیزی جالب بود: اینکه همه‌شون رو با یک چشم نگاه می‌کرد. همون‌طورکه درخت پرتقال رو آبیاری می‌کرد، بوته های گل رو هم همون‌جور آب می‌داد. ما همیشه به این موضوع بسیار می‌خندیدیم. عجیب اینکه عملکرد اینگونه بود ولی کیفیت کار حرف اول رو می‌زد.

من فکر می‌کنم موجوداتِ زبون‌بسته فقط به عشقش نگاه می‌کردند و زندگی می‌کردند نه به میزان آب، کود و هرس‌کردنی که ارائه می‌داد. عجیب‌تر اینکه وقتی از دنیا رفت، یواش یواش همه‌شون از بین رفتند.

تقدیم به پدرم، روحش شاد.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

رؤیای صادقه

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۰۷
18:59
مینا

 

خواب دیدم، وسط یک باغ خرم و باصفای غیرقابل وصف، ایستاده بودم. یک‌دفعه پدرومادرم رو دیدم که به سمتم می‌آیند. توی صورت پدرم یک غم بزرگی موج می‌زد ولی مادرم شاد بود. دستهاش رو چند تا بچه 6-5 ساله گرفته بودند. بالا و پایین می‌پریدند، آواز می‌خوندند و می‌خندیدند.

وقتی خواستند از جلوی من رد بشوند، پدرم با همون نگاه غمبارش من رو نگاه کرد، چیزی نگفت و رد شد. اما، مادرم گونه‌هام رو بوسید، نگاهی عمیق بهم کرد و هردو، آوازخوانان و شادی‌کنان، با همون بچه‌ها رفتند. از جلوی دیدم که دور شدند، از خواب پریدم. با کلافگی زدم زیر گریه.

دلم می‌خواست دخترم بیدار بود و بهش می‌گفتم، که فکر کنم مامان رفت.

ولی کاری از دستمون برنمی‌آمد. مامان در CCU بود و در بدترین شرایط، تنها. تا صبح اشک ریختم و عین مار به خودم پیچیدم. صبح وقتی خبر رفتنش رو دادند، فهمیدم دقیقا همون ساعتی بوده که من در خواب دیدم.

بعدها که آروم شدم، فکر کردم بالاخره ما زنده‌ایم یا آن‌هایی که از دنیا رفته‌اند؟ چرا قبل از اینکه خودمون از کارهایی که می‌خواهیم انجام بدهیم، خبر داشته باشیم، آن‌ها خبر دارند و برامون پیام می‌فرستند؟

این رؤیای صادقه بود. خواب آشفته به این وضوح نمی‌تونه باشه.

شگفت‌انگیزه که من در خواب و مادرم در حال مرگ، هردو در یک جای سومی همدیگر رو ملاقات کردیم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موبایل

جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۰۴
15:6
مینا

 

وقتی موبایل وارد زندگی‌ها شد، جزء اولین نفرهایی بودم که سیم‌کارت تهیه کردم، با اون گوشی‌های کذایی که بعدها گوشت‌کوب لقب گرفت! از شانس، یک شماره رند عالی نصیبم شد، که بعدها می‌دیدم برخی برای به‌دست آوردن شبیهش، حتی هزینه هم می‌پردازند.

بعد از مدتی احساس کردم این وسیله به کارم نمیاد، نه اینکه دوست نداشته باشم یا اینکه فکر کنم آزارم میده، بلکه فقط دغدغه‌ام رو زیاد می‌کرد. تصمیم گرفتم بگذارمش کنار. درست متوجه شده بودم، چون در طی 20 سال، فقط دوبار بهش احتیاج خیلی جدی پیدا کردم و اون دو بار هم تقصیر خودم بود.

مثلا؛

یک‌بار وقت دکتر قلب داشتم. برای اینکه مزاحم پسرم نشم که به کارهاش برسه ازش پنهون کردم. روز موعود بعد از بیرون رفتنش از خونه، به سرعت راهی مطب شدم. در مطب دکتر، نوار قلب، تست ورزش، اکو، ... انجام دادم. وقتی به صندوق مراجعه کردم، تازه فهمیدم به خاطر همین عجله، فراموش کرده‌ام که چک کنم پول کافی همراهم هست یا نه. باید از یک نفر کمک می‌گرفتم، از خانمی که در کنارم بود خواهش کردم، با پسرم تماس بگیره.

متاسفانه اون خانم به پسرم گفته بود که مادرتون حالش بده، سریع خودتون رو برسونید! 

پسرم فکر کرده بود که حتما یک مسأله اورژانسی پیش اومده و همین باعث شد بدجوری نگران بشه. وقتی رسید و از حال من باخبر شد، یه 10 دقیقه‌ای روی صندلی نشست تا سرحال بیاد. ظاهرش طوری بود که گفتم خدا رحم کرد که تصادف نکرده. اگر بهش گفته بودم، بهتر نبود؟ الان غیر از مزاحمت و جاموندنش از کلاس، نزدیک بود دور از جونش، از نگرانی سکته کنه.

هرچند که هنوز هم نیاز جدی به موبایل حس نمی‌کنم ولی خب، عملکرد گوشی‌های جدید با دهه گذشته بسیار فرق کرده، کاملا کارراه‌انداز هستند. نمیشه گفت نیازی بهش نیست ولی باز هم وابستگی تا این حد که در جامعه دیده میشه، منطقی نیست؛ مثل استفاده به دست بچه‌های دبستانی، یا اینکه با یک گفتگوی ساده در خانواده میشه لیست منسجمی برای خرید تهیه کرد که دیگه در فروشگاه، لازم نشه با موبایل، قفسه به قفسه، مجبور به پرسیدن از کسی که آن طرف خط هست باشیم!

به‌هرحال، برای ورود هر تکنولوژی جدیدی باید اول، فرهنگ‌سازی در موردش انجام بشه. نه اینکه فقط منتقد باشیم که فرهنگ وجود نداره، مگر آموزشی داده شده که حالا انتظار رفتار بافرهنگ هم داشته باشیم؟ مثلا بدیهی است که گفتگوی بعضاً غیرضروری، با صدای بلند در هر مکان عمومی، یا استفاده مداوم از تلفن همراه در حرم ائمه، مساجد و کتابخانه‌ها، آرامش و تمرکز اطرافیان را برهم‌می‌زند. پس با یک نگرش ساده می‌توان از بروز چنین مسائلی پیشگیری کرد.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

بیمارستان

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۰۱
11:18
مینا

 

5 ساله بودم، که مادرم برای به دنیا آوردن خواهرم، رفت بیمارستان. گویا خیلی برای مادرم گریه کرده بودم تا اینکه بالاخره پدرم یواشکی من رو هم برد بیمارستان. اونجا مادربزرگم به پدرم گفته بود که، من هرجوری هست، مینا رو اینجا نگه‌می‌دارم. پدرم هم قبول کرده بود.

از سن 5 سالگیم، هیچ چیز دیگه‌ای یادم نمیاد ولی اون زمان رو خوب یادمه که شاد بودم و سر از پا نمی‌شناختم. هروقت قرار بود پرستاری بیاد به مامانم سر بزنه، مادربزرگم من رو توی گنجه پنهون می‌کرد. جالب اینجاست که توی اون سن می‌دونستم، نباید سروصدا کنم که نکنه متوجه من بشوند. دو چیز از اون‌موقع رو خوب یادمه. یکی گنجه‌ای که توش قایم می‌شدم و یکی هم شیرینی‌هایی که برای مامانم کادو آورده بودند و تقریبا همه رو هم من خوردم. بعدها فهمیدم که شیرینی نخودچی بوده ولی از همون موقع مادرم متوجه شد من این نوع شیرینی رو خیلی دوست دارم و تا این آخری‌ها برام می‌خرید.

بقیه اتفاقات رو از بس برام تعریف کرده‌اند، توی ذهنم دارم. مثلا اینکه یه خانمی از خدمه بیمارستان بود به اسم محترم خانم. یه بار وقتی میاد به اتاق سر بزنه، متوجه من میشه ولی به پرستارها هیچی نمیگه. مادرم می‌گفت "به جای اینکه به من رسیدگی کنه، به تو توجه داشت، به عشق تو می‌اومد، موهات رو شونه می‌کرد، بهت غذا می‌داد و باهات بازی می‌کرد."

جالب اینجاست که من بعد از 14 سال، خیلی اتفاقی برای به دنیا آوردن فرزندم از همون بیمارستان سردرآوردم. اونجا مامانم با تعجب دیده بود که محترم خانم هنوز هست. وقتی باهاش سلام و احوالپرسی می‌کنه، یادش می‌اندازه که من همون بچه‌ای هستم که توی گنجه مخفی شده بودم!

تا وقتی توی بیمارستان بودم تا جایی‌که می‌تونست، بهم محبت می‌کرد. برام خیلی جالب بود که بعد از این‌همه سال، خانمی رو، که از چهره‌اش ذهنیت درستی نداشتم، می‌دیدم و او هم از اینکه، من همون دختربچه‌ام که الان خودم صاحب فرزند شده‌ام، شگفت‌زده بود.

امیدوارم هرجا هست، سالم و سرحال باشه. من محبتش رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم و برای سلامتی و شادیش دعا می‌کنم. در زندگیش دو بار من رو دید و درست در دو زمانی که نیاز واقعی به یک نفر داشتم، به شکلی حقیقی و کاملا خالصانه و صمیمانه بهم کمک کرد.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:           https://t.me/khaneyeminajoon

تغذیه مناسب

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۹
16:34
مینا

 

شنیده‌اید که "صبحانه رو خودت بخور، ناهار رو با دوستت تقسیم کن، شامت رو هم به دشمنت بده."؟ اما متخصصان علوم اجتماعی و تغذیه، ناهار رو مهمترین وعده غذایی می‌دونند، به ویژه به خاطر اجتناب از خطرات افت بعدازظهر.  

اگر نخندید، نظر خودم رو براتون میگم: هیچ‌یک از وعده‌های غذایی نباید حذف شوند. هر کدام باید در جای خودش در بهترین زمان و بهترین کیفیت تغذیه‌ای مورد توجه باشد.  

مثلا اگر شام ساعت 6 بعدازظهر، با انتخاب یک غذای ساده و باکیفیت صرف بشه، تا زمان خواب هم هضمش به راحتی انجام میشه. یا صبحانه‌ای با لبنیات سبک و بدون استفاده از مواد قندی زیاد، مثل آبمیوه، می‌تونه انرژی لازم برای شروع روز رو تامین کنه. تحقیقات پزشکی هم نشون داده که مصرف آبمیوه به‌خصوص آب پرتقال در صبحانه برای سلامتی مضر هست.

در یک کلام بگم: در حقیقت باید از پرخوری و بدخوری، هر دو، اجتناب کرد.

یاد روزگار کودکیم افتادم. وقتی بچه بودم، می‌دیدم که بزرگترها بعد از نماز صبح نمی‌خوابیدند و سرگرم تهیه صبحانه می‌شدند. بعد از تناول صبحانه به سر کار می‌رفتند تا اذان ظهر. البته ممکن بود ساعت 10 صبح یک میان‌وعده ساده میل کنند. اذان ظهر نماز می‌خوندند چون عقیده داشتند این نماز اول وقتِ قبل از غذا، علاوه بر آثار روحی، برای حفظ سلامتی‌شون هم مهمه. بعد از ناهار استراحت کوتاهی داشتند تا برای فعالیت‌های عصر آماده شوند. شام رو سر شب می‌خوردند و بعد از اون دورهمی‌هایی داشتند که الان برای ما نوستالژی شده.

با الان که مقایسه می‌کنم، می‌بینم همه چیز انگار به هم ریخته. شب دیر خوابیدن، صبح دیر بیدار شدن، صبحانه رو دیر خوردن، ناهار رو سرپایی و بعضا با فست‌فود گذراندن. استراحت کوتاه عصر هم که در کار نیست. حالا فکر می‌کنید مشکل بازدهی پایین ما در زندگی‌های روزانه‌مون رو باید در کجا جستجو کرد؟

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:           https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

"مینا"

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۷
12:16
مینا

 

یه همسایه داریم، دخترش دو ساله است. هروقت می‌خواد آرومش کنه، حتی قربون صدقه‌اش رو هم با فریاد میگه! انگار هرچی صداش بلندتر باشه، گریه بچه‌اش زودتر آروم میشه. این‌طور بود که فهمیدم اسمش میناست.

این تشابه اسمی، من رو به گذشته‌های دور می‌بره. زمانی که پدر و مادرم مثل این همسایه‌ام جوان بودند و پر از شور و شوق زندگی. اما چه زود می‌گذره و باز چرخه‌ای از نو آغاز میشه. سال‌ها و قرن‌ها با همین روندِ تکراری، گذشته. اما بهترین نتیجه برای کسی باقی می‌مونه که به خوبی قدر زمان و فرصت زندگی رو می‌دونه و به بهترین وجه ازش بهره‌برداری می‌کنه، چون خیلی زود دیر میشه.

 

 

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

 کانال تلگرام من:                  https://t.me/khaneyeminajoon

محمدعلی

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۶
18:39
مینا

 

حالم رو در شبی که محمدعلی می‌خواست بره، نمی‌تونم حتی توصیف کنم. هی دور خودم می‌چرخیدم و خونه رو مرتب می‌کردم، آخه ساعت 11 شب جمع‌آوری چی؟ لحظه رفتنش محمدمهدی اونقدر ناراحت بود که حتی پایین نیومد باهاش خداحافظی کنه. هرچقدر که من گیج بودم و نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره برام می‌افته، انگار اون متوجه بود دیگه برادری نیست که باهاش حرف بزنه، بازی کنه، سروکله‌اش بپره، از دغدغه‌هاش بگه. دیگه تنها شده بود. برای همین هرچی صدا زدم "مهدی بیا با محمدعلی خداحافظی کن"، از تختش بیرون نیومد. سرش رو کرده بود زیر بالش که صدای من رو نشنوه.

در مسیر فرودگاه، هیچ‌کس حوصله گفتگو نداشت. فرودگاه خیلی شلوغ بود و به کلافگی من اضافه می‌کرد. آن‌چنان چمدان حجیم و در عین حال مرتبی براش بسته بودم، که اگر مسئول فرودگاه به دلیل اضافه‌بار یا مواردی مثل خاکشیر می‌خواست درش رو باز و کمی از بار رو جابه‌جا کنه، علاوه بر اینکه استرس محمدعلی زیاد میشد، دیگه کسی از عهده دوباره بستنش برنمی‌اومد. اما به کمک خدا چمدون به‌راحتی، از گیت رد شد. خود محمدعلی که اومد برای آخرین بار خداحافظی کنه و بره، بغلش کردم و نمی‌تونستم رهاش کنم. هرچی نیرو داشتم توی بازوهام گذاشتم تا نره، اما چاره‌ای نبود، رفت. قلبم برای یک لحظه انگار ایستاد. نفسم بند اومده بود. من رو کشیدند سمت یه صندلی. بهش گفته بودم تا هواپیمات بلند نشه، از فرودگاه بیرون نمیرم. سه چهار ساعت طول کشید و من روی همون صندلی، منقبض و بهت‌زده موندم.

فشار بدی رو از قبل تحمل کرده بودم. با این‌همه انگار بُعد ماجرا رو هنوز نمی‌فهمیدم. سه سال قبلش گفته بود می‌خواد بره، من مخالفت کردم و او هم برای سربازی اقدام کرد. بعد از سربازی شروع به پیگیری کارهای اپلایش کرد. من شاهد همه این‌کارها بودم، حتی نامه‌های پستی که به در خانه می‌اومد. ولی خودم رو گول می‌زدم و می‌گفتم نه اشتباه می‌کنی، اینجا دکتراش رو قبول شده و ادامه میده. تا اینکه چند ماه قبل از رفتنش، دخترم بهم گفت چیزی می‌خوام بهت بگم که دلم می‌خواد خوددار باشی، "محمدعلی پذیرش گرفته". من می‌دونستم، خودم فهمیده بودم، مگه میشه یه مادر ندونه، ولی احساس می‌کردم الان هیچ چیز نباید بگم.

فردای سفرش، صبح زود وقتی همه خواب بودیم، محمدمهدی برای اینکه با من روبه‌رو نشه، بدون خوردن صبحانه رفت دانشگاه. اون روز خودم رو با کارهای خونه جوری مشغول کردم که انگار یک هفته دیگه محمدعلی برمی‌گرده! شب، محمدمهدی خیلی دیر اومد، ولی با ورودش به خونه متوجه شدم، از صبح حسابی روی رفتار و احساسش کار کرده که با چه روحیه‌ای با من روبه‌رو بشه.

اگر بگم هنوز هم بعد از 7 سال، همون احساس روز رفتنش رو دارم، هیچ‌کس باور نمی‌کنه. مگه شوخیه از دست دادن *سرمایه زندگی*؟ سرمایه‌ای که در نوع خودش بی‌نظیره؛ از نظر ایمان، اخلاق، شعور اجتماعی، درک علمی، ... ، که این اعتقاد همه کسانی هست که باهاش معاشرت دارند.

   مادرم، خدا پشت و پناهت، دعای خیرم همراهت.  

 

  تقدیم به مادرانی که گل‌های نازنینِ سفرکرده دارند.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:           https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

خراب‌کاری

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۵
12:10
مینا

 

من به مادرم در انجام کارهای منزل خیلی کمک می‌کردم. دلم می‌خواست تا جایی که در توانم هست کارهای روزانه رو براش سبک کنم. متاسفانه، با اینکه کارها رو خیلی خوب انجام می‌دادم ولی بیشتر مواقع بدون حادثه تموم نمی‌شد! من همیشه زودتر از بقیه خواهرها و برادرها، برای کمک کردن پیش‌قدم می‌شدم. مادرم هم با اینکه از خراب‌کاری من خیلی اذیت می‌شد، ولی هیچ‌وقت با داوطلب شدنم، مخالفت نمی‌کرد.

اون‌روز مامان خیلی کار داشت، حسابی سرش شلوغ بود. آخه پدرم داشت از سفر برمی‌گشت. بعضی کارهای وقت‌گیر که انجامشون دقت و صبوری بیشتری می‌طلبید، مثل آماده کردن ظرف اسپند، از حوصله مادرم در آن روز خارج بود. تا حاضر کردن اسپند رو پیشنهاد داد، مطابق معمول، سریعا اعلام آمادگی کردم. ذغال (زغال به تعبیر دکتر معین و ذغال به قول علامه دهخدا ) رو توی آتش‌گردان ریخت، روشنش کرد، به من داد و گفت این رو اونقدر بچرخون تا گل بندازه. بعد هم بذار توی ظرف مخصوصش و اسپندها رو روش بپاش.

من هم رفتم توی حیاط و شروع کردم به چرخوندن آتش‌گردان. اونقدر از این کار خوشم اومده بود که توجهی به آماده شدنش نداشتم. توی همون حال خوش بودم که یهو دیدم انگار چیزی توی دستم نیست. آتش‌گردان توی هوا پرواز می‌کرد و اونقدر چرخید و چرخید تا ناپدید شد. متوجه شدم افتاده توی حیاط‌خلوت خونه همسایه. داشتم می‌خندیدم ولی یهو خنده‌ام تبدیل شد به بهت و بعد هم گریه.

با عجله دویدم توی خونه، مونده بودم اگر به مادرم بگم شاید همسایه متوجه نشده باشه. اگر هم نگم، نکنه همسایه توی خونه نباشه و اتفاق بدی مثل آتش‌سوزی بیفته. اما مامانم، بنده خدا، از قیافه مضطرب من فهمید که مطابق معمول حادثه دیگه‌ای به وقوع پیوسته. در همین حال بودم که زنگ در خونه‌مون زده شد. همسایه بود، عصبانی. حالا فکر کنید در اون‌روز پرمشغله، این ماجرا هم بهش اضافه بشه، چه شود! باز هم مادربزرگم مثل همیشه به دادم رسید و هر جوری بود خانم همسایه رو آروم کرد. شکر خدا اتفاق بدی نیفتاده بود و غائله ختم به خیر شد.

رفتار مادرم همیشه در چنین مواقعی برام عجیب بود که چرا هیچ‌وقت چیزی بهم نمی‌گفت. اما خودم از این‌همه خراب‌کاری خیلی ناراحت می‌شدم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:           https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

نماز ماه ذیقعده

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۲
10:16
مینا

 

از یک هفته قبل از شروع ماه ذیقعده، با خودم می‌گفتم، نماز یکشنبه‌های این ماه یادت نره و مرتب تکرار می‌کردم که خوندنش رو فراموش نکنم. جالب اینجاست که بعد از این‌همه یادآوری به خودم، روز یکشنبه، آخر شب، متوجه شدم نماز رو نخونده‌ام. به طور عجیبی در تمام روز این نماز رو یادم رفته بود، مغزم جوری پاک شده بود که انگار نه انگار این‌همه با خودم مرور کردم. کلافه شدم که چرا اینطور شد. گفتم یه پست بگذارم شاید با رجوع بهش دیگه یادم نره.

این نماز یه انرژی مثبتی برای من داره که دلم می‌خواد حتما توی این ماه انجامش بدهم. یه نماز ساده است. ولی حالم رو خیلی خوب می‌کنه. چهار رکعت، در هر رکعت بعد از حمد سه توحید و یک معوذتین (سوره ناس و فلق) هست. بعد از نماز 70 مرتبه استغفرالله و یک مرتبه ذکرهای "لا حَولَ وَ لا قُوَّۀَ اِلّا بِالله" و "یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اِغْفِرْلِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ" آمده است.

  التماس دعا

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

              کانال تلگرام من:                https://t.me/khaneyeminajoon

مادر

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۰
13:38
مینا

 

در طول زندگی شاهد فوت خیلی از آدم‌ها هستیم. غریبه و آشنا. اشخاصی که باهاشون روابط دورادور داریم یا خیلی صمیمی و نزدیک. همیشه به این فکر می‌کنم که این مجالس، مجلس ترحیم نیست بلکه تذکره، که برای خود من هم بالاخره اتفاق می‌افته. مرگ تمام کسانی که باهاشون زندگی می‌کنیم، غم‌انگیزه. با شنیدن خبر فوت آدم‌ها اولین واکنش گریه است اما در برابر فوت مادر، بهته. اون حسی که بعد از فوت مادرم در من ایجاد شد، اصلا مثل بقیه نبود. حال عجیبی بود. نمی‌دونم چه‌طور بگم. انگار غمیه که در تمام عمر، فقط یکبار تجربه میشه، این‌جوریه که وقتی زندگیت با بودنش شروع شد، با رفتنش همه چیز تموم میشه. هستی، ولی انگار در نبودنش دیگه انگیزه‌ای وجود نداره. یه حس غریبیه. به سن هم بستگی نداره، بچه باشی یا پیر؛ مادر، مادره.

در طول تاریخ، مادر جزء آدم‌هاییه که معمولا جدی گرفته نمیشه ولی خودش بدون توجه به این موضوع، کارهایی رو که باید انجام بده، به نحو احسن پیش می‌بره. شاید به همین دلیله که بعد از رفتنش، تازه همه به اهمیت وجودش پی می‌برند و جاودانه میشه.

مدام فکر می‌کنم، الان دیگه توی اتاقش نیست؛ کتاب‌هایی که می‌خوند یه گوشه افتاده‌اند و دیگه زندگیش، هیچ‌وقت مثل زمانی که خودش بود مرتب نمیشه؛ اگر بود، الان می‌خواست نمازش رو بخونه یا غذاش رو درست کنه و از دغدغه‌هاش بگه؛ اما دیگه نیست. یعنی کجاست، دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمش؟ باور کنم که دیگه حضور فیزیکی نداره؟ احساسات نیست، بلکه یه حرف کلیه، شاید بد میگم، ولی می‌دونم این رو حس کردم که مرگ مادر حتی با مرگ پدر فرق داره. هردوشون عزیزند ولی مرگ مادر یه مدل دیگه است. شاید فکر می‌کردم مادر نمی‌میره و همیشه باید باشه، به خاطر همینه که خودم رو با این قصه وفق نمیدم.

کلافگی اصلی زمانی به اوج خودش می‌رسه که می‌بینی همه وسایلش جمع شده و دیگه چیزی از زندگی‌ای که با عشق درست کرده، وجود نداره. آخه مادرم جزء خانم‌های باسلیقه‌ای بود که می‌تونم بگم حتی خانم‌های جوان برای چیدمان زندگی‌شون ازش الگو می‌گرفتند. هر کاری رو با علاقه انجام می‌داد. در روابط اجتماعی‌اش هم آن‌چنان خوب رفتار می‌کرد که تا به این سن، پیر و جوان، معاشرت‌شون رو باهاش حفظ کرده بودند. اما الان کجاست، یعنی واقعا دیگه نیست؟ یه لحظه فکر کردم دنیا با همه زیبایی‌هاش می‌تونه چقدر بی‌رحم باشه.

  خدایا! مامان توی ماه رمضان به خاک سپرده شد. هم مادر بود هم مهمان شما. بر میزبان هم تکریم مهمان واجبست. پس مطمئنم مامان رو در بهترین بخش بهشت جای میدی.

صلواتی نثار شادی روح همه اموات می‌کنیم.  

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:           https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir