باورهای ما

اینجا وبلاگی گروهی است برای خدمت به بشریت، کسب تجربه، افزایش پرستش خداوند، خودسازی انسانها و...
لاله های سرخ را چیدهاند
آوازهای دل انگیز شبانه را حرام کرده اند
شفا خانه را بسته اند
بلبل های دور گرد را شکار کرده اند
ابر های پژمرده شهر را فرا گرفته اند
دیوارهای خانه ها را خراب کرده اند
مردم همه اینجا در غل زنجیر افکارشان گیر کردهاند
حتی تو را هم از من گرفته اند
زمانی به ما قول دشت های سرسبز نهر های عسل میدادند
حالا دیگر ایمان را هم از ما گرفته اند
در اینجا گوشه از این سرزمین اندوه
ما هنوز امید به زندگی داریم
دریغ از اینکه زندگی را هم از ما گرفته اند ...
فاطمه
شاه عباس از وزیر خود پرسید:”امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟”وزیر گفت:”الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!”
شاه عباس گفت:”نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.”
تحلیل حکایت:
۱- یک شاخص مناسب می تواند در عین سادگی بیانگر وضعیت کل سازمان باشد.
۲- در تحلیل شاخص باید جنبه های مختلف را بررسی نمود. گاهی بهبود ناگهانی یک شاخص بیانگر رشدهای سرطانی و ناموزون سیستم است.
لینک منبع:
داستان پند آموز شایعه
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و…
سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.
لینک منبع:
انگار عقربه ها با یک دیگر مسابقه گذاشته بودند ؛ک اینگونه سریع وقت میگذشت.
ایینه تن برهنه ام را قاب گرفته بود. با دیدن وجب به وجب تن برهنهام صدای مادر در گوشم میپیچید که در جشن تکلیف ۹ سالگیم ارام در گوشم زمزمه کرد : آرام جانم مبادا نامحرمی تنت را ببیند .
اما او که نامحرم نبود بود؟
اوکه از هر محرمی محرم تر بود .
اهی میکشم او زمانی همسرم بود اما الان به گفته اطرافیان نامحرم بود .
صدای مادرم دوباره زنگ میزند توگوشم
طلوع دوبارم نزار هم من و هم خودت باهم غروب کنیم ....
هنوز برهنه و غرق در افکارم بودم که صدای پاندوم ساعت سکوت خانه را میشکند و خبر از نیمه شب میدهد.....
غرق در خاطرات به جامانده از پدرم بودم،که صدای اذان طنین انداز خانه شد .
اهی میکشم و لیوان چایام را محکم تر میگیرم و به این فکر میکنم عیسی بهتر بود یا موسی اصلا محمد (ص) که بود؟
همیشه با خودم فکر میکردم حالا که چادر سر میکنم و درکارهای خانه دستی برای کمک به مادرم میرسانمو عزیز دل پدر هم هستم پس میتوانم به پیامبری که از قضا زن هم هست تبدیل بشم؟
چای سرد شده ام را یک ضرب مینوشم و تمام حواسم را به عقربهای ساعت میدهم.
نیمه شب نزدیک است......
#ادامه دارد....
روبهروی ایینه مینشینم و نیم نگاهی هم به پنجره میاندازم.
خورشید،کمال خلقت هم آماده وداع دیگری با ما کمال لجنزارهامیشد،انگار این پایان نیمه تمام برایش جذاب بود.که اینگونه سریع رخت میبست .
اما خدای درون ایینه از این وداع ناراضی بود او شب را دوست نداشت ؟
و من برعکس او غروب خورشید را با اشتیاق به تماشا نشسته بودم و در انتظار نیمه شب.
وقتی که هیچ اثاری از نور خورشید در اسمان پیدا نبود پیروز مندانه چادرم را از روی سرم برم میدارم و همچون شی مقدس اویزش میکنم به رخت اویز قدیمی و چوبی ام.
پدر همیشه خیال میکرد من در تمام عمرم همان دخترک پاک که به گفته خودش بوی بهشت را میدهد میمانم .
ولی انگار هم من و هم او از اعماق وجودمان میدانستیم این یک توهم بیش نیست .
و امان از روزی که من بزرگ شدم و دیگر بوی بهشت را نمیدادم..
#ادامه دارد...
سپس با تبسمی دردناک رد این نافرمانی را از چهره اندوهگینم پاک میکنم.
چادرم را جلوی صورتم میگیرم،که مبادا نامحرمی همین لبخند بیمعنی را ببیند.
و پشت میکنم به آیینه اما نگاه خیره و توام افسوس خدای قاب ایینه را احساس میکنم؛پوزخندی میزنم و چادرم را محکم تر میگیرم.
#ادامه دارد..
(دوستان اگه از داستان و سبک نوشتنش خوشتون میاد بگین که ادامشو بنویسم اگه نه که بیخیال گذاشتنش بشم♡)
شب که از نیمه میگذرد،امضاییپای شروع جنایت هایم میشود.
وتاطلوع خورشید من گناهکارترین بندهخالقم هستم وهنگامیکه خورشید اولین پرتوهای خود را نمایان میسازد،به آرامی چادرم را به سر میگیرم محبوب همه جز خدایم میشوم.
وآن هنگام من،معبودم را در قاب آینه به تماشای بدن گناهکارم دعوت میکنم.
#ادامه دارد...

داستان کوتاه آموزنده در مورد باورهای فردی: یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد. آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
این داستان کوتاه می تواند بعنوان خلاصه یک داستان کوتاه برای انشا نیز استفاده شود.
منبع:
-3638125744.jpg)
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند.
پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه.
دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه.
خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میمونن.
اما حالا می دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم.
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...
این حرف صاحب خونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.
درسی که به تو هم می گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق تر باشی.
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست. تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچ چیز ارزش این را نداره و هیچ کس هم چنین ارزشی به تو نمی تونه بده. فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می دونه و اگر دل می خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه.
منبع:
چندین داستان آموزنده جالب و کوتاه و حکایات پندآموز و خواندنی که در ادامه میتوانید به مطالعه آنها پرداخته و از تجربیات و پند های گذشتگان در مورد مسائل مختلف زندگی، استفاده و بهره ببرید و برای مشاهده این داستان های کوتاه و آموزنده در ادامه مطلب همراهمان باشید.
همه ما در طول زندگی انواع داستان آموزنده و حکایات پند آموز و زیبا را مطالعه کرده و یا شنیده ایم که اغلب برای ما جالب و قابل توجه می باشند. در ادامه مطلب میتوانید چند داستان کوتاه آموزنده را مشاهده کنید که نکات جالب و مفیدی را بیان می کنند و تجربه ایی ناب و تازه به همراه دارند. با این داستان های زیبا و خواندنی تا پایان همراهمان باشید.
حکایت های خواندنی و چند داستان آموزنده جالب و ناب برای کسانی که به دنبال کسب تجربه هستند و تمایل دارند از داستان های کوتاه و تجربیات دیگران بهره ببرند.

به ادامه مطلب مراجعه کنید:
داستان نماز اول وقت
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم. پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقید به نماز اول وقت باشد.
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند، من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم!
و اوهم قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...
درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...
آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!
به خودم گفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!.................................
http://www.daneshnamehatz.blogfa.com/
ادامه در ادامه مطلب

سه پند لقمان به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
اوّل این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر جهان بخوابی!
و سوم این که در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان با تعجب و حیرت پرسید: ای پدر! ما یک خانوادۀ بسیار ساده هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟!
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم مهربان باشی و دوستی کنی، در قلب آنها جای خواهی گرفت؛ آنگاه بهترین خانه های جهان مال توست.
من و ما!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد یکم
مترجم و گردآور
امیررضا آرمیون

تقلید ناآگاهانه
یک کلاغ و یک خرس سوار هواپیما بودند. کلاغ سفارش چای می دهد. وقتی چای را می آورند، کمی از آن را می خورد و بقیه اش را به مهاندار می پاشد!
مهماندار با ناراحتی و تعجب می گوید: چرا این کار رو کردی؟!
کلاغ با لبخند می گوید: دلم خواست. پُررو بازیه دیگه!
چند دقیقه می گذرد ... کلاغ سفارش نوشیدنی دیگری می دهد و باز مقداری از آن را می خورد و بقیه اش را به مهماندار می پاشد!!
مهماندار با حالت عصبانی به او می گوید: چرا این کار رو دوباره کردی؟!
و باز کلاغ با خنده می گوید: دلم خواست. پُررو بازیه دیگه، پُررو بازی!
بعد از چند دقیقه، کلاغ چُرتش می گیرد. خرس که این ماجرا را دیده بود، به سرش می زند که او هم کمی تفریح کند! مهماندار را صدا می زند و درخواست قهوه می کند. قهوه را که می آورند، کمی از آن را می خورد و بقیه اش را روی مهماندار می پاشد! مهماندار با حالت جدی و عصبانیت زیاد می گوید: چرا این کار رو کردی؟!
خرس با خنده می گوید: دلم خواست. پُررو بازیه دیگه، پُررو بازی!
همین که این را می گوید، ناگهان همۀ مهاندارها سرش می ریزند و کِشان کِشان او را تا دم در هواپیما می برند که بیرون بیندازند. خرس که اوضاع را خراب می بیند، شروع به داد و فریاد می کند.
کلاغ که بیدار شده بود به او می گوید، آخه خرس گنده، تو که بال نداری مگه مجبوری پُررو بازی در بیاری!؟!
نتیجه:
قبل از تقلید کردن از دیگران، منابع و توانایی های خود را به دقت ارزیابی کنید.
تقلید باید آگاهانه باشد تا نتیجۀ درست حاصل آید.
موریس مترلینگ
من و ما!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد یکم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون

دیگران را بفهمیم
اگر کسی بیش از حد می خندد حتی به مسائل خیلی ساده و معمولی، او از درون به شدت اندوهگین است.
اگر کسی بیش از حد می خوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی می کند.
اگر کسی کمتر حرف می زند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صبحت می کند، این بدان معناست که رازی برای پنهان کردن دارد.
اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف دارد.
اگر کسی به طور غیرعادی غذا می خورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج می برد.
اگر کسی به سادگی می گرید حتی در برابر مسائل خیلی ساده، او فردی بی گناه و دل نازک است.
اگر کسی به سرعت عصبانی می شود حتی برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده، این بدان معناست که او عاشق شده است.
اگر به اطراف خود به خوبی نگاه کنید، همۀ این موارد را خواهید یافت.
سعی کنیم دیگران را بفهمیم....
من و ما!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد یکم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون

من از خدا خواستم....
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بِزُداید.
خدا گفت: «نه! آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم! بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.»
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد.
خدا گفت: «نه! روح تو کامل است و بدن تو موقتی.»
من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد.
خدا گفت: «نه! شکیبایی بر اثر سختی ها به دست می آید.
شکیبایی دادنی نیست، بلکه به دست آوردنی است.»
من از خدا خواستم که به من خوشبختی دهد.
خدا گفت: «نه! من به تو برکت می دهم. خوشبختی به خودت بستگی دارد.»
من از خدا خواستم که از دردها آزادم سازد.
خدا گفت: «نه! درد و رنج، تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.»
من از خدا خواستم که روحم را رشد دهد.
خدا گفت: «نه! تو خودت باید رشد کنی، ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.»
من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید.
خدا گفت: «نه! من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری.»
و در نهایت، من از خدا خواستم که به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت: «... سرانجام اصل مطلب را درک کردی.»
من یک بار شانس زندگی کردن دارم. بنابراین اگر بتوانم
محبتی کنم یا قدمی برای دیگران بردارم، هرگز تعلّل
و یا دریغ نخواهم کرد؛ چرا که شانس دوباره ای
برای زندگی کردن نخواهم داشت.
ویلیام پن
کتاب من و ما!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد یکم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون