محمدعلی
حالم رو در شبی که محمدعلی میخواست بره، نمیتونم حتی توصیف کنم. هی دور خودم میچرخیدم و خونه رو مرتب میکردم، آخه ساعت 11 شب جمعآوری چی؟ لحظه رفتنش محمدمهدی اونقدر ناراحت بود که حتی پایین نیومد باهاش خداحافظی کنه. هرچقدر که من گیج بودم و نمیفهمیدم چه اتفاقی داره برام میافته، انگار اون متوجه بود دیگه برادری نیست که باهاش حرف بزنه، بازی کنه، سروکلهاش بپره، از دغدغههاش بگه. دیگه تنها شده بود. برای همین هرچی صدا زدم "مهدی بیا با محمدعلی خداحافظی کن"، از تختش بیرون نیومد. سرش رو کرده بود زیر بالش که صدای من رو نشنوه.
در مسیر فرودگاه، هیچکس حوصله گفتگو نداشت. فرودگاه خیلی شلوغ بود و به کلافگی من اضافه میکرد. آنچنان چمدان حجیم و در عین حال مرتبی براش بسته بودم، که اگر مسئول فرودگاه به دلیل اضافهبار یا مواردی مثل خاکشیر میخواست درش رو باز و کمی از بار رو جابهجا کنه، علاوه بر اینکه استرس محمدعلی زیاد میشد، دیگه کسی از عهده دوباره بستنش برنمیاومد. اما به کمک خدا چمدون بهراحتی، از گیت رد شد. خود محمدعلی که اومد برای آخرین بار خداحافظی کنه و بره، بغلش کردم و نمیتونستم رهاش کنم. هرچی نیرو داشتم توی بازوهام گذاشتم تا نره، اما چارهای نبود، رفت. قلبم برای یک لحظه انگار ایستاد. نفسم بند اومده بود. من رو کشیدند سمت یه صندلی. بهش گفته بودم تا هواپیمات بلند نشه، از فرودگاه بیرون نمیرم. سه چهار ساعت طول کشید و من روی همون صندلی، منقبض و بهتزده موندم.
فشار بدی رو از قبل تحمل کرده بودم. با اینهمه انگار بُعد ماجرا رو هنوز نمیفهمیدم. سه سال قبلش گفته بود میخواد بره، من مخالفت کردم و او هم برای سربازی اقدام کرد. بعد از سربازی شروع به پیگیری کارهای اپلایش کرد. من شاهد همه اینکارها بودم، حتی نامههای پستی که به در خانه میاومد. ولی خودم رو گول میزدم و میگفتم نه اشتباه میکنی، اینجا دکتراش رو قبول شده و ادامه میده. تا اینکه چند ماه قبل از رفتنش، دخترم بهم گفت چیزی میخوام بهت بگم که دلم میخواد خوددار باشی، "محمدعلی پذیرش گرفته". من میدونستم، خودم فهمیده بودم، مگه میشه یه مادر ندونه، ولی احساس میکردم الان هیچ چیز نباید بگم.
فردای سفرش، صبح زود وقتی همه خواب بودیم، محمدمهدی برای اینکه با من روبهرو نشه، بدون خوردن صبحانه رفت دانشگاه. اون روز خودم رو با کارهای خونه جوری مشغول کردم که انگار یک هفته دیگه محمدعلی برمیگرده! شب، محمدمهدی خیلی دیر اومد، ولی با ورودش به خونه متوجه شدم، از صبح حسابی روی رفتار و احساسش کار کرده که با چه روحیهای با من روبهرو بشه.
اگر بگم هنوز هم بعد از 7 سال، همون احساس روز رفتنش رو دارم، هیچکس باور نمیکنه. مگه شوخیه از دست دادن *سرمایه زندگی*؟ سرمایهای که در نوع خودش بینظیره؛ از نظر ایمان، اخلاق، شعور اجتماعی، درک علمی، ... ، که این اعتقاد همه کسانی هست که باهاش معاشرت دارند.
مادرم، خدا پشت و پناهت، دعای خیرم همراهت.
تقدیم به مادرانی که گلهای نازنینِ سفرکرده دارند.
http://khaneyeminajoon.blogfa.com/
کانال تلگرام من: https://t.me/khaneyeminajoon