بیمارستان
5 ساله بودم، که مادرم برای به دنیا آوردن خواهرم، رفت بیمارستان. گویا خیلی برای مادرم گریه کرده بودم تا اینکه بالاخره پدرم یواشکی من رو هم برد بیمارستان. اونجا مادربزرگم به پدرم گفته بود که، من هرجوری هست، مینا رو اینجا نگهمیدارم. پدرم هم قبول کرده بود.
از سن 5 سالگیم، هیچ چیز دیگهای یادم نمیاد ولی اون زمان رو خوب یادمه که شاد بودم و سر از پا نمیشناختم. هروقت قرار بود پرستاری بیاد به مامانم سر بزنه، مادربزرگم من رو توی گنجه پنهون میکرد. جالب اینجاست که توی اون سن میدونستم، نباید سروصدا کنم که نکنه متوجه من بشوند. دو چیز از اونموقع رو خوب یادمه. یکی گنجهای که توش قایم میشدم و یکی هم شیرینیهایی که برای مامانم کادو آورده بودند و تقریبا همه رو هم من خوردم. بعدها فهمیدم که شیرینی نخودچی بوده ولی از همون موقع مادرم متوجه شد من این نوع شیرینی رو خیلی دوست دارم و تا این آخریها برام میخرید.
بقیه اتفاقات رو از بس برام تعریف کردهاند، توی ذهنم دارم. مثلا اینکه یه خانمی از خدمه بیمارستان بود به اسم محترم خانم. یه بار وقتی میاد به اتاق سر بزنه، متوجه من میشه ولی به پرستارها هیچی نمیگه. مادرم میگفت "به جای اینکه به من رسیدگی کنه، به تو توجه داشت، به عشق تو میاومد، موهات رو شونه میکرد، بهت غذا میداد و باهات بازی میکرد."
جالب اینجاست که من بعد از 14 سال، خیلی اتفاقی برای به دنیا آوردن فرزندم از همون بیمارستان سردرآوردم. اونجا مامانم با تعجب دیده بود که محترم خانم هنوز هست. وقتی باهاش سلام و احوالپرسی میکنه، یادش میاندازه که من همون بچهای هستم که توی گنجه مخفی شده بودم!
تا وقتی توی بیمارستان بودم تا جاییکه میتونست، بهم محبت میکرد. برام خیلی جالب بود که بعد از اینهمه سال، خانمی رو، که از چهرهاش ذهنیت درستی نداشتم، میدیدم و او هم از اینکه، من همون دختربچهام که الان خودم صاحب فرزند شدهام، شگفتزده بود.

امیدوارم هرجا هست، سالم و سرحال باشه. من محبتش رو هیچوقت فراموش نمیکنم و برای سلامتی و شادیش دعا میکنم. در زندگیش دو بار من رو دید و درست در دو زمانی که نیاز واقعی به یک نفر داشتم، به شکلی حقیقی و کاملا خالصانه و صمیمانه بهم کمک کرد.
http://khaneyeminajoon.blogfa.com/
کانال تلگرام من: https://t.me/khaneyeminajoon
