سه پند لقمان به پسرش

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۳
22:25
شکیبا نعیمی

Image result for ‫عکس سه پند لقمان‬‎

 

سه پند لقمان به پسرش 

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی: 

اوّل این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم این که در بهترین بستر جهان بخوابی!

و سوم این که در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان با تعجب و حیرت پرسید: ای پدر! ما یک خانوادۀ بسیار ساده هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟!

لقمان جواب داد: 

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. 

و اگر با مردم مهربان باشی و دوستی کنی، در قلب آنها جای خواهی گرفت؛ آنگاه بهترین خانه های جهان مال توست. 

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد یکم 

مترجم و گردآور

امیررضا آرمیون

تقلید ناآگاهانه

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۲
22:40
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس تقلید ناآگاهانه‬‎

 

تقلید ناآگاهانه

یک کلاغ و یک خرس سوار هواپیما بودند. کلاغ سفارش چای می دهد. وقتی چای را می آورند، کمی از آن را می خورد و بقیه اش را به مهاندار می پاشد!

مهماندار با ناراحتی و تعجب می گوید: چرا این کار رو کردی؟!

کلاغ با لبخند می گوید: دلم خواست. پُررو بازیه دیگه!

چند دقیقه می گذرد ... کلاغ سفارش نوشیدنی دیگری می دهد و باز مقداری از آن را می خورد و بقیه اش را به مهماندار می پاشد!!

مهماندار با حالت عصبانی به او می  گوید: چرا این کار رو دوباره کردی؟!

و باز کلاغ با خنده می گوید: دلم خواست. پُررو بازیه دیگه، پُررو بازی!

بعد از چند دقیقه، کلاغ چُرتش می گیرد. خرس که این ماجرا را دیده بود، به سرش می زند که او هم کمی تفریح کند! مهماندار را صدا می زند و درخواست قهوه می کند. قهوه را که می آورند، کمی از آن را می خورد و بقیه اش را روی مهماندار می پاشد! مهماندار با حالت جدی و عصبانیت زیاد می گوید: چرا این کار رو کردی؟!

خرس با خنده می گوید: دلم خواست. پُررو بازیه دیگه، پُررو بازی!

همین که این را می گوید، ناگهان همۀ مهاندارها سرش می ریزند و کِشان کِشان او را تا دم در هواپیما می برند که بیرون بیندازند. خرس که اوضاع را خراب می بیند، شروع به داد و فریاد می کند. 

کلاغ که بیدار شده بود به او می گوید، آخه خرس گنده، تو که بال نداری مگه مجبوری پُررو بازی در بیاری!؟!

 

نتیجه: 

قبل از تقلید کردن از دیگران، منابع و توانایی های خود را به دقت ارزیابی کنید. 

 

تقلید باید آگاهانه باشد تا نتیجۀ درست حاصل آید. 

موریس مترلینگ 

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

 

 

 

 

دیگران را بفهمیم

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۱
22:41
شکیبا نعیمی

 

Related image

 

دیگران را بفهمیم

اگر کسی بیش از حد می خندد حتی به مسائل خیلی ساده و معمولی، او از درون به شدت اندوهگین است. 

اگر کسی بیش از حد می خوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی می کند. 

اگر کسی کمتر حرف می زند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صبحت می کند، این بدان معناست که رازی برای پنهان کردن دارد. 

اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف دارد.

اگر کسی به طور غیرعادی غذا می خورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج می برد.

اگر کسی به سادگی می گرید حتی در برابر مسائل خیلی ساده، او فردی بی گناه و  دل نازک است. 

اگر کسی به سرعت عصبانی می شود حتی برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده، این بدان معناست که او عاشق شده است. 

اگر به اطراف خود به خوبی نگاه کنید، همۀ این موارد را خواهید یافت. 

سعی کنیم دیگران را بفهمیم....

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

من از خدا خواستم.....

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۰
22:25
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس من از خدا خواستم‬‎

 

من از خدا خواستم....

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بِزُداید. 

خدا گفت: «نه! آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم! بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.»

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد. 

خدا گفت: «نه! روح تو کامل است و بدن تو موقتی.»

من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد. 

خدا گفت: «نه! شکیبایی بر اثر سختی ها به دست می آید. 

شکیبایی دادنی نیست، بلکه به دست آوردنی است.»

من از خدا خواستم که به من خوشبختی دهد. 

خدا گفت: «نه! من به تو برکت می دهم. خوشبختی به خودت بستگی دارد.»

من از خدا خواستم که از دردها آزادم سازد. 

خدا گفت: «نه! درد و رنج، تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.»

من از خدا خواستم که روحم را رشد دهد. 

خدا گفت: «نه! تو خودت باید رشد کنی، ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.»

من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید. 

خدا گفت: «نه! من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری.»

و در نهایت، من از خدا خواستم که به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم. 

خدا گفت: «... سرانجام اصل مطلب را درک کردی.»


من یک بار شانس زندگی کردن دارم. بنابراین اگر بتوانم 

محبتی کنم یا قدمی برای دیگران بردارم، هرگز تعلّل

و یا دریغ نخواهم کرد؛ چرا که شانس دوباره ای 

برای زندگی کردن نخواهم داشت. 

ویلیام پن 

کتاب من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

تفاوت آدم های بزرگ، متوسط و کوچک

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۱۹
22:42
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس تفاوت آدم های بزرگ، متوسط و کوچک‬‎

تفاوت آدم های بزرگ، متوسط و کوچک 

آدم های بزرگ دربارۀ ایده ها سخن می گویند. 

آدم های متوسط دربارۀ چیزها سخن می گویند. 

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند. 

 

آدم های بزرگ درد دیگران را دارند. 

آدم های متوسط درد خودشان را دارند.

آدم های کوچک بی دردند. 

 

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند. 

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند. 

آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند. 

 

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند. 

آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند. 

آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند. 

 

آدم های بزرگ به دنبال حل مشکلات دیگران هستند. 

آدم های متوسط به دنبال حل مشکلات خود هستند. 

آدم های کوچک به دنبال مشکل درست کردن برای دیگران هستند. 

 

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند. 

آدم های متوسط پرسش هایی می پرسند که پاسخ دارد. 

آدم های کوچک می پندارند پاسخ همۀ پرسش ها را می دانند. 

 

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند. 

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند. 

آدم های کوچک مسئله ندارند. 

 

آدم های بزرگ انتقادات دیگران را به جان می خرند. 

آدم های متوسط از دیگران انتقاد می کنند. 

آدم های کوچک گوش شنیدن انتقاد ندارند. 

 

آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن بر می گزینند. 

آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند. 

آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند. 

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

متوقف نشوید!

شنبه ۱۳۹۸/۰۳/۱۸
22:5
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫متوقف نشوید‬‎

 

متوقف نشوید!

در یکی از سخنرانی های «ناپلئون هیل» - مؤلف کتاب معروف و پُرفروش «بیندیشید و ثروتمند شوید» - فردی از میان حُضار بلند شد و از او پرسید: «آقای هیل! به طور متوسط، اشخاص باری رسیدن به هدف خود چند بار تلاش می کنند که اگر موفق نشدند دست از تلاش می کشند؟»

هیل سری به نشانۀ تأسف تکان داد و گفت: «کمتر از یک بار!»

نتیجه: 

متأسفانه اغلب مردم قبل از این که اصولا چیزی را امتحان کنند، از آن دست می کشند! آنها با آن که می خواهند زندگی بهتری داشته باشند، اما بلافاصله با کلمۀ «نمی توانم» متوقف می شوند. 

 مهم ترین کاری که می توانید برای رسیدن به موفقیت و خوشبختی انجام دهید، تکرار و باور این عبارت است: 

«می توانم در هر چه اراده کنم، موفق شوم.»

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

با هم مهربان تر باشیم

جمعه ۱۳۹۸/۰۳/۱۷
22:28
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس با هم مهربان باشیم‬‎

 

با هم مهربان تر باشیم

در داستان های قدیمی آورده اند که روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و به او فرمود: «به چند جا از این کره خاکی برو، یکی از بندگانم را بیاب و هر آنچه می خواهد مستجاب کن.»

فرشته نخست بار بر قارّه ای نوپا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم می زند. به او گفت: «ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟» مرد با خشحالی گفت: «خانه ای بسیار زیبا، ماشینی بزرگ و مقدار زیادی پول که هر چه خرج کنم به پایان نرسد....» خواستۀ آن مرد مستجاب شد. 

فرشته این بار به قارّه ای پُر زرق و برق و پیشرفته تر رفت. چرخی زد و بر روی شهری از آن فرود آمد. زنی را پیدا کرد و آرزوی او را پرسید. زن گفت: «مردی می خواهم زیبارو و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده و البته عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد....» خواستۀ آن زن هم مستجاب شد. 

فرشته این بار به قارّه ای کهن روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای کشوری با قدمت فرهنگ زیاد فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود؛ تنها و بی کس. پرسید: «ای مرد، چه می خواهی از من؟» مرد گفت: «آرزوی ندارم. من به آنچه دارم راضی ام.» فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: «مرد، آرزویی بکن!» مرد گفت: «راضی ام و چیزی نمی خواهم. هر چه فکر می کنم چیز خاصی به ذهنم نمی رسد!» فرشته ناامیدانه پر گشود، اما در آخرین لحظات، مرد گفت: «برگرد. صبر کن!» فرشته خوشحال شد و گفت: «آرزویی به خاطرات آمد؟» گفت: «بله! کمی آن طرف تر، پیرمرد دیگری است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم. سر راهت آن بز را بکُش!»

نتیجه: 

آن مرد به جای آن که به دنبال مرهم گذاشتن بر درد هم وطن و همنوع خود باشد، به فکر تلافی کردن ناحقی های روا شده بر خود بود و او را باکی نیست و شاید هم حتی لذتی باشد که مسبب بدبختی دیگری باشد!

راستی که چه داستان غم انگیز و آشنایی است این داستان...

 

تنها کسی که نه از دنیا خیر می برد و نه خیری 

به مردم دنیا می رساند، حسود است. 

هگل 

 

فقط کار نکنید!

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۱۶
22:8
شکیبا نعیمی

Image result for ‫عکس فقط کار نکنید!‬‎

 

فقط کار نکنید!

«ارنست رادرفورد» دانشمند مشهور نیوزلندی، شب هنگام وارد آزمایشگاه خود در دانشگاه منچستر شد و دید که یکی از دانشجویانش هنوز پشت دستگاه نشسته و کار می کند!

رادرفورد با تعجب از او پرسید: این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟

دانشجو پاسخ داد: استاد دارم کار می کنم. 

رادرفورد پرسید: پس روز چه کار می کنی؟!

دانشجو به امید تحسین استاد پاسخ داد: روزها هم کار می کنم. 

چهرۀ رادرفورد در هم فرو رفت و بعد از لحظه ای سکوت، به دانشجویش گفت: گوش کن پسر، پس تو کی فکر می کنی؟

 

لازمۀ رشد، تفکر است.

هلن کلر

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

درددل های من با خــــــــــــدا

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۱۵
23:13
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس خدا و بنده‬‎

 

گفتم: خسته ام.

گفت: از رحمت خدا ناامید نشوید (زمر - 53).

کفتم: هیشکی نمی دونه توی دلم چی می گذره. 

گفت: خدا حائل است بین انسان و قلبش (انفال - 24).

گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم. 

گفت: ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم (ق-16).

گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

 

به ادامه مطلب مراجعه کنید: 

 

لـــــــــــــــازم اســـــــــت گـــــــــــــآهی.....

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۳/۱۴
22:52
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫فکر کردن‬‎

 

لازم است گاهی....

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟

لازم است گاهی از عبادتگاهت بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادات و باورهایت چه می بینی، ترس یا حقیقت؟

لازم است گاهی از ساختمانِ اداره بیرون بیایی و فکر کنی که چه قدر شبیه آرزوهای نوجوانی ات است؟

لازم است گاهی درختی یا گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی، ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نــــــــه؟

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی؛ گوگل و ایمیل و فلان را بی خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به دردِ دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن پارۀ برقی است یا نه؟

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق، در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می شود یا نه؟

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون بیایی و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سال ها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم، آیا ارزشش را داشت؟

آری - زیبایی در فراتر رفتن از روزمرگی هاست ....

 

کتاب من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

بندگی کن

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۱۳
23:23
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس بندگی کن‬‎

 

بندگی کن

به خدا گفتم: «خدا جون! بیا دنیارو قسمت کنیم! آسمون واسۀ من، ابرهاش مال تو؛ دریا مال من، موج هاش مال تو؛ ماه برای من، خورشید برای تو.»

خدا خندید و گفت: «تو بندگی کن، همۀ دنیا مال تو ... من هم مال تو!»

 

هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی 

صورتش در وزش بیشۀ شور، ابدی خواهد ماند. 

هر که با مرغ هوا دوست شود 

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود. 

سهراب سپهری

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

مـــــــــــــن خودم هستم

شنبه ۱۳۹۸/۰۳/۱۱
22:35
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫خودم هستم‬‎

 

مـــــــــــــن خودم هستم

روزی با دوستم از کنار یک دکۀ روزنامه فروشی رد می شدیم دوستم روزنامه ای خرید و مؤدبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد!

همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم: «چه مرد عبوس و تُرش رویی بود.»

دوستم گفت: «او همیشه این طور است!»

پرسیدم: «پس چرا تو به او احترام می گذاری؟!»

دوستم با تعجب گفت: «چرا باید به او اجازه دهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!»

 

هرگز فراموش نکنید که شما منحصر به فرد به دنیا آمده اید. 

جان میسون

 

کتاب من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

هــــدیۀ خدا

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۰۹
23:33
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫خدا‬‎

 

هــــدیۀ خدا 

«بابی کُنسویلو» با مقداری پول برای بردن پسرش به سینما از خانه خارج شد. پسربچه بسیار خوشحال بود و دائم می پرسید که بابا چه موقع به سینما می رسیم. همین که به یک چراغ قرمز رسیدند، گدایی را دیدند که کنار خیابان نشسته بود، اما هیچ چیز از رهگذران طلب نمی کرد!

بابی صدایی را در قلب خود شنید که می گفت: تمام پولی را که همراه داری به او بده. 

بابی ابتدا به صدا اعتنایی نکرد، ولی باز آن صدا جمله اش را تکرار کرد. 

این بار بابی با تعجب و حالتی خاص به صدا گفت: من به پسرم قول داده ام که به سینما ببرمش. 

آن صدا پافشاری کرد که همۀ پولت را به او بده!

- می توانم نصف آن را به او بدهم و با نصف دیگرش پسرم تنها به سینما برود و من نیز بیرون سینما منتظرش بمانم. 

اما آن صدا که نمی خواست جر و بحث کند، فقط گفت: همه را بده!

بابی که حتی وقتی توضیح دادن به پسرش را نیز نداشت، اتومبیلش را نگه داشت و تمام پولی را که به همراه داشت به آن گدا داد. 

گدا سرش را بالا آورد، لبخندی زد و به بابی گفت: خداوند وجود دارد و خودش این موضوع را به من نشان داد. امروز، روز تولد من است. من هم غمگین و هم شرمنده از این بودم که همیشه باید گدایی کرده و صدقه بگیرم. به همین خاطر با خود عهد کردم که امروز هیچ نخواهم و فکر کردم که اگر خدایی وجود دارد، حتماً هدیه ای به من خواهد داد....

 

رحمت خدا ممکن است تأخیر داشته باشد، اما حتمی است. 

آنتونی رابینز 

 

کتاب من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور:

امیررضا آرمیون 

 

 

مسئولیت پذیری یک مدیر

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۰۸
22:2
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫مسئولیت پذیری یک مدیر‬‎

 

مسئولیت پذیری یک مدیر 

در یک شرکت بزرگ تولیدی، مدیر بخش فروش بابت میزان فروش بسیار کم کارمندان خود به آنان پرخاش کرد و گفت: «تا دلتان بخواهد بازدهی کمی داشتید و عذر و بهانه فراوان! اگر نمی توانید از عهدۀ کارتان بربیایید، گمان می کنم کسان دیگری باشند که منتظر فرصتند تا محصولات ارزشمندی را که شما افتخار ارائه شان را داشته اید، بفروشند.»

سپس رو کرد به فردی که به تازگی استخدام شده بود و از او پرسید: «اگر یک تیم فوتبال ببازد چه می شود؟ مطمئنا بازیکن ها را عوض می کنند. درست است؟!»

سنگینی سؤال باعث چند ثانیه سکوت شد. سپس آن جوان تازه استخدام شده پاسخ داد: «راستش قربان، اصولاً اگر کل تیم مشکل داشته باشید، معمولا مربی جدید می گیرند!!»

 

مربی معمولی، حرف می زند؛

مربی خوب، توضیح می دهد؛

 مربی عالی، نشان می دهد؛

و مربی خیلی عالی، الهام بخش است. 

ویلیام ادوارد

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

 

درک متقــــــــابل

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۰۶
23:37
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫درک کردن‬‎

 

درک متقــــــــابل 

ماهیِ توی آکواریوم، هی می خواست یه چیزی بهم بگه! تا دهنشو وا می کرد، آب می رفت تو دهنش و نمی تونست بگه. دست کردم توی آکواریوم، درش آوردم و شروع کرد از خوشحالی بالا و پایین پریدن!

دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو ...

این قدر بالا و پایین پرید تا خسته شد و خوابید. 

دیدم بهترین موقع ست که تا خوابه، دوباره بندازمش توی آب؛ ولی الان چند ساعته بیدار نشده .... !

یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده و خودشو زده به خواب!

نتیجه: 

این داستان مصداق رفتار بعضی از آدم هایی است که کنار ما هستند؛ دوستشان داریم و دوستمان دارند، ولی ما را نمی فهمند و فقط توی دنیای خودشان خیال می کنند که بهترین رفتار را با ما می کنند!

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

به تدبیرش اعتماد کن

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۰۵
23:31
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫به تدبیرش اعتماد کن‬‎

 

به تدبیرش اعتماد کن 

آتشی نمی سوزاند «ابراهیم» را 

و دریایی غرق نمی کند «موسی» را 

کودکی مادرش او را به دست موج های نیل می سپارد، تا برسد به خانۀ فرعونِ تشنه به خونَش ..

دیگری را برادرانش به چاه می اندازند، سر از خانۀ عزیز مصر در می آورد. مکر زلیخا زندانی اش می کند، اما عاقبت بر تخت مُلک می نشیند...

از این قِصَص قرآنی هنوز هم نیاموختی؟ که اگر همۀ عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد، نمی توانند. 

او که یگانه تکیه گاه من و توست!

پس:

به تدبیرش اعتماد کن. 

به حکمتش دل بسپار. 

به او توکل کن. 

و به سمت او قدمی بردار، تا ده قدم آمدنش به سوی خود را به تماشا بنشینی....

 

کتاب من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیرضا آرمیون 

 

 

صورتحسابی برای آیندگانتان

شنبه ۱۳۹۸/۰۳/۰۴
22:13
شکیبا نعیمی

 

 

Image result for ‫نسل آینده‬‎

 

 

صورتحسابی برای آیندگانتان

یکی از غذاخوری های بین راه، بر سر در ورودی اش با خط درشت نوشته بود: 

«شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوۀ  شما دریافت خواهیم کرد!»

راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد رستوران شد. ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. 

بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود؛ ولی دید که پیشخدمت با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت: «مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوۀ من خواهید گرفت؟!»

پیشخدمت با لبخند جواب داد: «چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت؛ ولی این صورتحساب برای مرحوم پدربزرگ شماست!»

نتیجه:

این داستان، حقیقتی را در قالب طنز بیان می کند که کاملا مصداق دارد .....! ممکن است ما کاری را انجام دهیم که آیندگان مجبور به پرداختن بهای آن شوند.

 

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

 

من هستم، چون ما هستیم

جمعه ۱۳۹۸/۰۳/۰۳
23:38
شکیبا نعیمی

 

 

Image result for ‫مهربانی‬‎

 

من هستم، چون ما هستیم

یک پژوهشگر انسان شناس در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد. او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت: «هر کسی که زودتر به آن سبد برسد، میوه های خوشمزه را برنده می شود.» 

هنگامی که او فرمان دویدن را داد، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و با یکدیگر دویدند و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. 

وقتی پژوهشگر علت این رفتار آنها را پرسید و گفت: «در حالی که یک نفر از شما می توانست به تنهایی همۀ میوه ها را برنده شود، چرا از هم جلو نزدید؟»

آنها گفتند: «اوبونتو»؛ به این معنا که «چگونه یکی از ما می تواند خوشحال باشد، در حالی که دیگران ناراحتند؟!»

 

در عالم چیزی بالاتر از محبت و مهربانی نمی بینم. 

بتهوون

من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

سن ژان پیه دوپور

جمعه ۱۳۹۸/۰۳/۰۳
22:36
شکیبا نعیمی

 

 

Related image

 

 

سن ژان پیه دوپور 

دسته ای نقابدار همراه گروهی موسیقی، در خیابان سن ژان پیه دوپور جمع شده بودند. همگی لباس های سرخ، سبز و سفید رنگ بر تن داشتند؛ رنگ هایی که در ناحیۀ باسک فرانسه متدوال بود. یکشنبه بود. دو روز اخیر را مشغول رانندگی بودم و اینک از آن جشن لذت می بردم. اما اینک زمان ملاقات من با خانم لورد فرا رسیده بود. در حالی که می کوشیدم با اتومبیل را هم را در میان جمعیت پیش بگیرم، دشنام هایی را می شنیدم که به زبان فرانسه نثارم می شد. اما سرانجام موفق شدم خود را به بخشی از قدیمی ترین قسمت شهر برسانم که خانم لورد در آن جا زندگی می کرد. حتی در این ارتفاع از کوه های پیرنه نیز هوا گرم بود و هنگامی که از اتومبیل پیاده شدم، خیس عرق بودم. 

در زدم. دوباره در زدم ولی هیچ کس جوابم را نداد. برای بار سوم در زدم و باز هم کسی جوابم را نداد. نگران و سردرگم بودم. همسرم گفته بود باید درست در همان روز به آن جا برسم ولی هر چه در زدم کسی پاسخ نداد. فکر کردم. شاید خانم لورد برای دیدن جشن بیرون رفته است و در ضمن این احتمال را نیز در نظر گرفتم که شاید به موقع نرسیده ام و او هم تصمیم گرفته با من ملاقاتی نداشته باشد. انگار سفرم در طول جادۀ سانتیاگو قبل از آغاز به اتما رسیده بود.

ناگهان در باز شد و کودکی بیرون پرید. یکه خوردم و با زبان دست و پا شکستۀ فرانسه از او سراغ خانم لورد را گرفتم. کودک لبخندی زد و به طرف خانه ای اشاره کرد. و آن جا بود که متوجۀ اشتباهم شدم: آن در به حیاط بزرگی باز می شد که دور تا دورش خانه هایی بالکن دار و قرون وسطایی به چشم می خوردند. در باز بود و حتی به فکر نرسیده بود دستگیرۀ آن را بچرخانم.

دوان دوان وارد....

 

ادامه دارد....

سفر زیارتی

پائولو کوئیلو 

مترجم: میترا میرشکار 

 

 

 

دلی مهربان و بزرگ

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۰۲
23:1
شکیبا نعیمی

 

 

 

 

Image result for ‫عکس دلی مهربان و بزرگ‬‎

 

 

دلی مهربان و بزرگ 

دختر کوچکی به مهمانشان گفت: «می خوای عروسک هامو ببینی؟»

مهمان با مهربانی جواب داد: «آره عزیزم»

دخترک دوید و همۀ عورسک هایش را آورد. بعضی از آنها خیلی بانمک بودند. در بین آنها یک عروسک «باربی» هم بود. 

مهمان از دخترک پرسید: «کدموشونو بیشتر از همه دوست داری؟» و پیش خودش فکر کرد که دخترک حتما می گوید «باربی»؛ اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: «اینو بیشتر از همه دوست دارم.»

مهمان با کنجکاوی پرسید: «این که زیاد خوشگل نیست!»

دخترک جواب داد: «آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه  و دوستش داشته باشه؛ اون وقت دلش می شکنه...»

 

مهربانی را از کودکی آموختم که برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد....

رالف اسکات

کتاب من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir