مادربزرگ بینظیر
دختر نوجوانی بودم که پدرومادرم به یک سفر یکماهه رفتند. مادربزرگم، که خدا رحمتشون کنه، پیش من و خواهر و برادر کوچکترم بود، تا تنها نباشیم. بهخاطر اینکه بزرگتر بودم، خواهناخواه، بیشتر مسئولیتها به گردنم افتاد. سعی میکردم اونها رو به خوبی انجام بدم تا هم خجالتزده پدرومادرم نشم و هم اینکه تجربهای سخت اما سازنده برام باشه. مادربزرگم با مهربانی و درایت و خواهر و برادرم هم با حرفگوشکردن، به من کمک میکردند تا همه چیز به خوبی و خوشی جلو بره و هیچ اتفاق بغرنج و حادی پیش نیاد.
یک روز وقتی مشغول آشپزی شدم، همون اول کار، گاز تموم شد. خب، معلومه حسابی کلافه شدم، چون برای سن من و بیتجربگیم، این یک اتفاق ساده نبود. دستِ بر قضا، از اونجاکه، هروقت یه پیشامد تلخی میشه، پشت سرش هم چند مسأله دیگه از راه میرسه؛ زنگ خونه به صدا دراومد و کسی نبود جز یک مهمان! دیگه حالِ بد من به اوج خودش رسید. خدایا! باید چکار میکردم؟ که یکمرتبه مادربزرگم گفت:
+ امروز غذا با من.
- وا! مگه میشه؟
سهفتیلهای رو، که من بهش نگاه هم نمیکردم، گذاشت کف آشپزخانه روی زمین و کنارش روی یک چهارپایه نشست. آنچنان با آرامش و خونسردی کار میکرد که محاله فراموش کنم. قابلمه رو گذاشت روی سهفتیلهای و شروع کرد به درست کردن غذا: "لوبیاپلوی زعفرانی با هویج".
از کند پیشرفتن کار، طوری به هم ریخته بودم که کنترلم رو دیگه داشتم از دست میدادم. اما وقتی به خونسردی و آروم کار کردن مادربزرگم نگاه میکردم، انگار آب روی آتش میشد. حتی رفتار آروم او و حرکتهای پرتنش من جوری بود که توجه مهمان را هم به خودش جلب کرد.
فکر میکنید نتیجه چی شد؟ بعد از چند ساعت، یک لوبیاپلوی بینظیر از لحاظ طعم، رنگ و کیفیت برنج، پخت که تا الان میتونم بگم هنوز مزهاش زیر زبونمه.
مادربزرگم اون روز به من خیلی کمک کرد، نه تنها علیرغم تموم شدن گاز، بیغذا نموندیم و یک غذای خوشمزه هم خوردیم بلکه ایشون تحسین همه، بخصوص مهمون، رو برانگیخت. با سن کمی که داشتم تجربه خیلی خوبی کسب کردم که اگر استرس و عجله داشته باشم، هیچکاری رو به خوبی نمیتونم انجام بدم.
غذایی که با شعله زیاد، باسرعت و در زمان کم، طبخ بشه، لزوما غذای خوشمزهای نخواهد بود. بهویژه اینکه مستقل از نوعش، از فست فود هم بدتره و کیفیت نداره. ظرف غذا هم ملاک نیست. قدیمیها، که خدا بیامرزدشان، در یک ماهیتابه آلومینیومی ساده، سیبزمینیای سرخ میکردند که ما نمیتونیم همان طعم و رنگ رو در ظروف مدرن امروزی تهیه کنیم.
چرا باید همیشه، فقط، تعریف طعم غذاهاشون
ورد زبونمون باشه، از خوبیهای دستپختشون
بگیم یا از صبر و طمأنینهای که در برابر مشکلات
داشتند، حرف بزنیم؟
چرا این روزها، اون شیوه زندگی کمرنگتر شده؟
آیا ما هم میتونیم برای نسل بعدی الگوی خوبی
باشیم؟
http://khaneyeminajoon.blogfa.com/
کانال تلگرام من:
