اشعار زیبا

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۹
15:48
محمد مهدی حاتمی

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد 
یک باره پری از نظر خلق نهان شد 
گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد 
ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد 
گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت 
بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد 
نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت 
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد 
جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت 
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد 
هم قاصد جانان سبک از راه نیامد 
هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد 
چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت 
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد فروغی بسطامی

 

این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تست
بیمار و غریب و در به در گشتهٔ تست
برگشتگی بخت و سیه روزی او
از مژگان سیاه برگشتهٔ تست فروغی بسطامی

اشعار زیبا

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۹
15:48
محمد مهدی حاتمی

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا
چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا
کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا
بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم
هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا
به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا
کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی
که هست مستی این باده از الست مرا
نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من
درست شد همه کاری از این شکست مرا
خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب
جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا
پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان
که عشقش از پی این کار کرده هست مرا فروغی بسطامی

اشعار زیبا

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۹
15:47
محمد مهدی حاتمی

 كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟

كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟
غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را 
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را 
چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را 
بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین 
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را 
مستانه كاش در حرم و دیر بگذری 
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را 
خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم 
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را 
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را 
زیبا شود به كارگِه عشق كار من 
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی 
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را فروغی بسطامی

 

مردان خدا پرده ي پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند 
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند 
يک طايفه را بهر مکافات سرشتند
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند 
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند 
جمعي به در پير خرابات خرابند
قومي به بر شيخ مناجات مريدند 
يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد
يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند 
فرياد که در رهگذر آدم خاکي
بس دانه فشاندند و بسي دام تنيدند 
همت طلب از باطن پيران سحرخيز
زيرا که يکي را ز دو عالم طلبيدند 
زنهار مزن دست به دامان گروهي
کز حق ببريدند و به باطل گرويدند 
چون خلق در آيند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعي که خريدند 
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامعه به اندازه هر کس نبریدند 
مرغان نظرباز سبک سير فروغي
از دامگه خاک بر افلاک پريدند فروغی بسطامی

 

از کشت عمل بس است یک خوشه مرا
در روی زمین بس است یک گوشه مرا
تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانه‌ای توشه مرا فروغی بسطامی

 

تا قبله ی ابروی تو ای یار کج است
محراب دل و قبلهٔ احرار کج است
ما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیم
آن قبله مراست گر چه بسیار کج است فروغی بسطامی

 

اشعار زیبا

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵
14:30
محمد مهدی حاتمی

من چشم دارم چرا که تو را مي‌بينم گوش دارم چرا که تو را مي‌شنوم و دهان چرا که تو را مي‌بوسم آيا چشم‌ها و گوش‌هاي من است آن‌گاه که تو را نمي‌بينم  نمي‌شنوم و آن دهان من است آن‌گاه که تو را نمي‌بوسم ؟  

 

اشعار زیبا

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵
14:29
محمد مهدی حاتمی

چون دوستم مي‌داري و تنگ در آغوش مي‌کشي هيجان‌زده تسليم مي‌شوم تا توفان‌ها و هراس‌هايم را آرام کنم عشق من با من سخن بگو بايد شب‌هاي ناخوشايند را از فرياد‌هاي شوق‌مان لبريز کنيم  شب‌هاي آرام را افسون کنيم عشق من با من سخن بگو در شبي که قرباني سرنوشت‌هاي شوم است اشباه دلهره مي‌آفرينند و تو مگر مرده‌اي هستي ؟ عشق من با من سخن بگو دوستم اگر داري بايد بگويي هيجانت را بايد ثابت کني شور و شوقت را عشق من با من سخن بگو دروغ هم حتي گفته باشي حتي وانمود به شور و هيجان هم کرده باشي براي اين‌که رؤيا ادامه يابد عشق من با من سخن بگو 

 

مست شوید

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵
14:28
محمد مهدی حاتمی

مست شويد تمام ماجرا همين است مدام بايد مست بود تنها همين بايد مست بود تا سنگيني رقت‌بار زمان که تورا مي‌شکند و شانه‌هايت را خميده مي‌کند را احساس نکني مادام بايد مست بود اما مستي از چه ؟ از شراب از شعر يا از پرهيزکاري آن‌طور که دلتان مي‌خواهد مست باشيد و اگر گاهي بر پله‌هاي يک قصر روي چمن‌هاي سبز کنار نهري يا در تنهايي اندوه‌بار اتاقتان در حاليکه مستي از سرتان پريده يا کمرنگ شده ، بيدار شديد بپرسيد از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت از هرچه که مي‌‌وزد و هر آنچه در حرکت است آواز مي‌خواند و سخن مي‌گويد بپرسيد اکنون زمانِ چيست ؟ و باد ، موج ، ستاره ، پرنده ساعت جوابتان را مي‌دهند زمانِ مستي است براي اينکه برده‌ي شکنجه ديده‌ي زمان نباشيد مست کنيد همواره مست باشيد از شراب از شعر يا از پرهيزکاري آن‌طور که دل‌تان مي‌خواهد 

 

باورت بشود یا نه...

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵
14:27
محمد مهدی حاتمی

باورت بشود يا نه  روزي مي رسد  که دلت براي هيچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد  براي نگاه کردنم ، خنديدنم  و حتـــي اذيت کردنم  براي تمام لحظاتى که در کنارم داشتي  روزي خواهد رسيد که در حسرت تکرار دوباره من خواهي بود  مي دانم روزي که نباشم هيچکس تکرار من نخواهد شد 

 

اشعار زیبا

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۱
19:14
محمد مهدی حاتمی

ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

اشعار کوتاه فردوسی

چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت

سخنگوی در مردمی خوار گشت

به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن

که تیمـار جان باشد و رنج تـن

زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست

به از خامشی هیچ پیرایــه نیست

توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت

از او آز و تیمار در بنـــد گشت

بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی

  سخن هــای دانندگــان بشنوی

مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست

کز آن آتشت بهره جز دود نیست

بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار

همـــــان به که نیکی بود یادگار

همــــان گنج و دینار و کاخ بلنـــــد

نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند

فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود

بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود

به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی

تو داد و دهش کن، فریدون توئی

سپاه شب تیره

شبی چون شَبَه روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر

دگرگونه آرایشی کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را به زنگار و گَرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکی فرش گسترده از پّر زاغ

نموده ز هر سو به چشم اهرمن

چو مار سیه ، باز کرده دهن

اشعار زیبا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
14:22
محمد مهدی حاتمی

جهان‌افروز دلبندی چه دلبند

به خرمنها گل و خروارها قند

به نازی قلب ترکستان دریده

به بوسی دخل خوزستان خریده

رخی چون تازه گلهای دلاویز

گلاب از شرم آن گلها عرق ریز

ز تری خواست اندامش چکیدن

ز بازی زلفش از دستش پریدن

 

 

اشعار زیبا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
14:22
محمد مهدی حاتمی

سعادت چون گلی پرورد خواهد

به بار آید پس آنگه مرد خواهد

نخست اقبال بردوزد کلاهی

پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی

بخور کاین جام شیرین نوش بادت

بجز شیرین همه فرموش بادت

به خلوت بر زبان نیکنامی

فرستادش به هشیاری پیامی

که جام باده در باقی کن امشب

مرا هم باده هم ساقی کن امشب

مشو شیرین پرست ار می پرستی

که نتوان کرد با یک دل دو مستی

چو مستی مرد را بر سر زند دود

کبابش خواه‌تر خواهی نمکسود

دگر چون بر مرادش دست باشد

بگوید مست بودم مست باشد

اگر بالای صد بکری برد مست

به هشیاری هشیاران کشد دست

بسا مستا که قفل خویش بگشاد

به هشیاری ز دزدان کرد فریاد

خوش آمد این سخن شاه عجم را

بگفتا هست فرمان آن صنم را

ولیکن بود روز باده خوردن

جگرخواری نمی‌شایست کردن

نوای باربد لحن نکیسا

جبین زهره را کرده زمین سا

گهی گفتی به ساقی نغمه رود

بده جامی که باد این عیش بدرود

گهی با باربد گفتی می از جام

بزن کامسال نیکت باد فرجام

ملک بر یاد شیرین تلخ باده

لبالب کرده و بر لب نهاده

به شادی هر زمان می‌خورد کاسی

بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی

چو آمد وقت آن کاسوده و شاد

شود سوی عروس خویش داماد

چنان بدمست کش بیهوش بردند

بجای غاشیش بر دوش بردند

چو شیرین در شبستان آگهی یافت

که مستی شاه را از خود تهی یافت

به شیرینی جمال از شاه بنهفت

نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت

ظریفی کرد و بیرون از ظریفی

نشاید کرد با مستان حریفی

عجوزی بود مادر خوانده او را

ز نسل مادران وا مانده او را

چگویم راست چون گرگی به تقدیر

نه چون گرگ جوان چون روبه پیر

دو پستان چون دو خیک آب رفته

ز زانو زور و از تن تاب رفته

تنی چون خرکمان از کوژپشتی

برو پشتی چو کیمخت از درشتی

دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه

چو حنظل هر یکی زهری به شیشه

دهان و لفجنش از شاخ شاخی

به گوری تنگ می‌ماند از فراخی

شکنج ابرویش بر لب فتاده

دهانش را شکنجه بر نهاده

نه بینی! خرگهی بر روی بسته

نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته

مژه ریزیده چشم آشفته مانده

ز خوردن دست و دندان سفته مانده

به عمدا زیوری بر بستش آن ماه

عروسانه فرستادش بر شاه

بدان تا مستیش را آزماید

که مه را ز ابر فرقی می‌نماید؟

ز طرف پرده آمد پیر بیرون

چو ماری کاید از نخجیر بیرون

گران جانی که گفتی جان نبودش

به دندانی که یک دندان نبودش

شه از مستی در آن ساعت چنان بود

که در چشم آسمانش ریسمان بود

ولیک آن مایه بودش هوشیاری

که خوشتر زین رود کبک بهاری

کمان ابروان را زه برافکند

بدان دل کاهوی فربه در افکند

چو صید افکنده شد کاهی نیرزید

وزان صد گرگ روباهی نیرزید

کلاغی دید بر جای همائی

شده در مهد ماهی اژدهائی

به دل گفت این چه اژدرها پرستیست

خیال خواب یا سودای مستیست

نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت

چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت

ولی چون غول مستی رهزنش بود

گمان افتاد کان مادر زنش بود

در آورد از سر مستی به دو دست

فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست

به صد جهد و بلا برداشت آواز

که مردم جان مادر چاره‌ای ساز

چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید

به فریادش رسیدن مصلحت دید

برون آمد ز طرف هفت پرده

بنامیزد رخی هر هفت کرده

چه گویم چون شکر شکر کدامست

طبرزد نه که او نیزش غلام است

چو سروی گر بود در دامنش نوش

چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش

مهی خورشید با خوبیش درویش

گلی از صد بهارش مملکت بیش

بتی کامد پرستیدن حلالش

بهشتی نقد بازار جمالش

بهشتی شربتی از جان سرشته

ولی نام طمع بر یخ نوشته

جهان‌افروز دلبندی چه دلبند

به خرمنها گل و خروارها قند

بهاری تازه چون گل بر درختان

سزاوار کنار نیک‌بختان

خجل روئی ز رویش مشتری را

چنان کز رفتنش کبک دری را

عقیق میم شکلش سنگ در مشت

که تا بر حرف او کس ننهد انگشت

نسیمش در بها هم سنگ جان بود

ترازو داری زلفش بدان بود

ز خالش چشم بد در خواب رفته

چو دیده نقش او از تاب رفته

ز کرسی داری آن مشک جو سنگ

ترازوگاه جو میزد گهی سنگ

لب و دندانی از عشق آفریده

لبش دندان و دندان لب ندیده

رخ از باغ سبک روحی نسیمی

دهان از نقطه موهوم میمی

کشیده گرد مه مشگین کمندی

چراغی بسته بر دود سپندی

به نازی قلب ترکستان دریده

به بوسی دخل خوزستان خریده

رخی چون تازه گلهای دلاویز

گلاب از شرم آن گلها عرق ریز

سپید و نرم چون قاقم برو پشت

کشیده چون دم قاقم ده انگشت

تنی چون شیر با شکر سرشته

تباشیرش به جای شیر هشته

زتری خواست اندامش چکیدن

ز بازی زلفش از دستش پریدن

گشاده طاق ابرو تا بناگوش

کشیده طوق غبغب تا سر دوش

کرشمه کردنی بر دل عنان زن

خمار آلوده چشمی کاروان زن

ز خاطرها چو باده گر دمی برد

ز دلها چون مفرح درد می‌برد

گل و شکر کدامین گل چه شکر

به او او ماند و بس الله اکبر

ملک چون جلوه دلخواه نو دید

تو گفتی دیو دیده ماه نو دید

چو دیوانه ز مه نو برآشفت

در آن مستی و آن آشفتگی خفت

سحرگه چون به عادت گشت بیدار

فتادش چشم بر خرمای بیخار

عروسی دید زیبا جان درو بست

تنوری گرم حالی نان درو بست

نبیذ تلخ گشته سازگارش

شکسته بوسه شیرین خمارش

نهاده بر دهانش ساغر مل

شکفته در کنارش خرمن گل

دو مشگین طوق در حلقش فتاده

دو سیمین نار بر سیبش نهاده

بنفشه با شقایق در مناجات

شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات

چو ابر از پیش روی ماه برخاست

شکیب شاه نیز از راه برخاست

خرد با روی خوبان ناشکیب است

شراب چینیان مانی فریب است

به خوزستان در آمد خواجه سرمست

 

اشعار زیبا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
14:21
محمد مهدی حاتمی

همه روز را روزگارست نام

یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام

به مور آن دهد کو بود مورخوار

دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار

همه کار شاهان شوریده آب

از اندازه نشناختن شد خراب

بزرگ اندک و خرد بسیار برد

شکوه بزرگان ازین گشت خرد

سخائی که بی‌دانش آید به جوش

ز طبل دریده برآرد خروش

مراتب نگهدار تا وقت کار

شمردن توانی یکی از هزار

جهاندار چون ابر و چون آفتاب

به اندازه بخشد هم آتش هم آب

به دریا رسد دُر فشاند ز دست

کند گردهٔ کوه را لعل بست

به حمدالله این شاه بسیار هوش

که نازش خرست و نوازش فروش

به اندازهٔ هر که را مایه‌ای

دها و دهش را دهد پایه‌ای

از آن شد براو آفرین جای گیر

که در آفرینش ندارد نظیر

سری دیدم از مغز پرداخته

بسی سر به ناپاکی انداخته

دری پر ز دعوی و خوانی تهی

همه لاغریهای بی فربهی

همین رشته را دیدم از لعل پر

ضمیری چو دریا و لفظی چو در

خریداری الحق چنین ارجمند

سخنهای من چون نباشد بلند

اشعار زیبا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
14:20
محمد مهدی حاتمی

همه روز را روزگارست نام

یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام

به مور آن دهد کو بود مورخوار

دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار

همه کار شاهان شوریده آب

از اندازه نشناختن شد خراب

بزرگ اندک و خرد بسیار برد

شکوه بزرگان ازین گشت خرد

سخائی که بی‌دانش آید به جوش

ز طبل دریده برآرد خروش

مراتب نگهدار تا وقت کار

شمردن توانی یکی از هزار

جهاندار چون ابر و چون آفتاب

به اندازه بخشد هم آتش هم آب

به دریا رسد دُر فشاند ز دست

کند گردهٔ کوه را لعل بست

به حمدالله این شاه بسیار هوش

که نازش خرست و نوازش فروش

به اندازهٔ هر که را مایه‌ای

دها و دهش را دهد پایه‌ای

از آن شد براو آفرین جای گیر

که در آفرینش ندارد نظیر

سری دیدم از مغز پرداخته

بسی سر به ناپاکی انداخته

دری پر ز دعوی و خوانی تهی

همه لاغریهای بی فربهی

همین رشته را دیدم از لعل پر

ضمیری چو دریا و لفظی چو در

خریداری الحق چنین ارجمند

سخنهای من چون نباشد بلند

اشعار زیبا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
14:20
محمد مهدی حاتمی

خوشا نزهت باغ در نوبهار

جوان گشته هم روز و هم روزگار

مغنی مدار از غنا دست باز

که این کار بی ساز ناید بساز

سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ

فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

ازو بوسه وز تو غزلهای تر

یکی چون طبرزد یکی چون شکر

اشعار زیبا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
14:19
محمد مهدی حاتمی

ليلي دختر كي سبزه روي با چشماني آهوئي وزلفاني چون شَبق است.

پدرش اورا در دوران كودكي به مكتب   مي برد تا خواندن بياموزد .

در مكتب خانه های قدیم، تفکیک جنسیتی صورت نمی گرفته و دختركان وپسران نابالغ

هنگام آموختن درس در يك مكان مي نشسته اند:

                     هر كودكي از اميد و از بيم              مشغول شده به درس و تعليم

                       با آن پسران خـرد پيـونـد              هم لوح نشسته دختري چنـد

                      هريك ز قبيـله اي و جائي              جمع آمـده در ادب سـرائي

در بين دخترکان مكتب، ليلي هم در گوشه اي مي نشيند:

                      آفت نرسيده دختر ي خوب              چون عقل به نام نيك منسوب

                      آهـوچشمي كه هر زمـانـي             كُشتي بـه كرشمه اي جـهاني

                  زلفش چوشبي رخش چراغي            يـا مشعـله اي به چنگ زاغي

                        مـاه عربـي بـه رخ نمـودن             تـرك عجمـي به دل ربودن

                         محبـوبـه بـيـت زنـدگانـي             شـه بيـت قصـيده جـوانـي

                    در هر دلـي از هواش ميـلي              گيسوش چو ليل و نام « ليـلي»

در بين پسران مكتب، نوجواني هم نشسته است:

                       نورستـه گلي چـونار خنـدان              چه نار و چه گل هزار چنـدان

                    هر شير كه در دلش سـرشتند              نـامي ز وفـا  بـر او  نـوشتـند

                         شـرط هـنـرش تـمام كردند              « قيس» هنـريـش نـام كردند

                        هركس كه رُخش زدور ديدي            بـادي ز دعـا بـر او دمـيـدي

                      از هـفت به ده رسيـد سالش              افسـانـه خلـق شـد جـمالش

                     شد چشم پدر به روي او شاد            از خـانـه بـه مـكتبش فرستاد

 ليلي و قيس در عالم كودكي در مكتب سرا به يكديگر اُنس مي گيرند:

                       چون از گُلِ مـهر بو گرفـتند              بـا خود همه روزه خو گرفـتند

                    اين جان به جمال آن سپرده               دل بـرده وليـك جـان نـبرده

                        وآن بـر رخ اين نظر نـهاده                دل  داده ، كـام   دل   نـداده

                    يـاران به حساب علم خواني              ايـشان بـه حساب مهـربـانـي

                    يـاران سخن از لغت سرشتند             ايـشان لغـتي دگر نـوشـتـند

و سرانجام:

                    عشـق آمـد و جـام خام در داد            جامي به دو «خوب نام» در داد

                       چون يك چندي بر اين بر آمد           افـغـان زد و نـازنـين بر آمد

                      غـم داد ودل از كنارشـان برد            وز دل شـدگي قـرارشـان برد

                       زان دل كـه به يكدگر نهـادند            در مـعـرض گفـتـگو فتـادند

 با آغاز گفتگو(پچ پچ) بين مردم، دو دلداده:

                        كردند بسـي بـه هم مـدارا                 تـا   راز  نـگردد   آشــكارا

                         كردند شَكـيب تا بـكوشند                وآن عشق بِرهنـه را بـپوشند

                    درعشق شكيـب كي كندسود             خورشـيد به گِل نشايد اندود

                    اين پـرده، دريده شد زهرسوي           وآن راز شنيده شد به هركوي

                    زان پس چو به عقل پيش ديدند          دزديده به روي خويش ديدند

از قديم گفته اند: «پرهيز كردي ، مريض كردي! » عرف جامعه، ترس از زبان مردم ،

دزديده نگاه كردن ها ودوري هاي ناخواسته موجب تندي آتش تمايلات مي شود:

                    چون شيفته گشت قيس را كار           در چنبر عشق شـد گرفـتار

                        از عشـق جـمـال آن  دلارام            نگرفت بـه هيچ مـنزل آرام

                          یکباره دلش ز پـا در افـتـاد            هم خيك دريد وهم خر افـتاد

                           وآنـان كه نيوفتـاده بـودنـد            «مجنون» لقبش نهاده بـودند

                           او نـيز بـه وجـه بـينـوائي              مي داد بر اين سخن گـواهي

واين از تلخي هاي روزگار است كه سوار حال اوفتاده نداند، وآدم بي درد به ناله دردمند دل

ندهد. به هرتقدير ، قيس هم با رفتار وكردار خود، برحرف مردم صحّه می گذارد و می پذيرد

كه از عشق ليلي،"مجنون’’ شده است

در اين ميان،مردمان بالفضول هم،آتش بيارمعركه شده وآنقدر نام دخترك را برسر هر کوی و

برزن برزبان راندند كه خانواده، دخترک را از تحصيل باز داشتتند و شمع را از پروانه پنهان كردند:

                    از بس كه سخن به طعنه گفتند           از ‘‘شيفته’’ ‘مـاه نـو’ نهفتند

                    از بسكه چو سگ زبان كشيدند           زآهو بره سبـزه را بـريـدند

                      ليلي چو بريده شد ز مـجنون             مي ريخت ز ديده در مـكنون

                        مجـنون چـو نديد روي ليلي             از هـر مـژه اي گـشاد سـيلی

جدائي از ليلي كار مجنون را به آنجا كشاند كه:

                     مي گشت به گرد كوي و بازار           در ديده سرشك و در دل آزار

                       مي گفـت سـرودهـاي كاري             مي خواند چو عاشقان به زاري

                    او مي شد و مي زدند هر كس           مجنون مجنون زپيش و از پس

                     او نيـز فسـار سست مي كرد             ديـوانگي اي درسـت مي كرد

اندك اندك جنونش، از شهر به بيابان مي كشد:

                    هر صبحدمي شدي شتابـان              سـرپـاي بـرهنه در بيابان

                     هرشب ز فراق، بيت خوانان              پنهان بشدي به كوي جانان

                      در بـوسه زدي وبـازگشتي               بـاز آمـدنـش دراز گشتي

اشعار زیبا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
14:19
محمد مهدی حاتمی

می و معشوق و گلزار و جوانی

ازین خوشتر نباشد زندگانی

تماشای گل و گلزار کردن

می لعل از کف دلدار خوردن

حمایل دستها در گردن یار

درخت نارون پیچیده بر نار

به دستی دامن جانان گرفتن

به دیگر دست نبض جان گرفتن

گه آوردن بهار تر در آغوش

گهی بستن بنفشه بر بناگوش

گهی در گوش دلبر راز گفتن

گهی غم‌های دل پرداز گفتن

جهان اینست و این خود در جهان نیست

و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست

اشعار زیبا

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۰۷
16:7
محمد مهدی حاتمی

گر بمیری در میان زندگی عطاروار چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت ~~~~~~~~✦✦✦~~~~~~~~ رخنه می‌جویی خلاص خویشتن رخنه‌ای جز مرگ ازین زندان که یافت ~~~~~~~~✦✦✦~~~~~~~~ روی زمین گر همه ملک تو شد در پی تو مرگ چه سود ای غلام ~~~~~~~~✦✦✦~~~~~~~~ همه اسباب عیش هست ولیک مرگ تیغ از قراب می‌آرد عالمی عیش با اجل هیچ است این سخن را که تاب می‌آرد ای دریغا که گر درنگ کنم عمر بر من شتاب می‌آرد در غم مرگ بی‌نمک عطار از دل خود کباب می‌آرد ~~~~~~~~✦✦✦~~~~~~~~ خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ جمله جهان نیم درم ای غلام عاقبت الامر چو مرگ است راه عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام ~~~~~~~~✦✦✦~~~~~~~~ من این دانم که مویی می ندانم بجز مرگ آرزویی می ندانم
 

 

اشعار زیبا

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۰۷
16:6
محمد مهدی حاتمی

چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است عاقبت هنگامه او سرد خواهد شد از آنک مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک جمله زیر زمین پر لعبت سیمین بر است بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد در چنین ره‌ای سلیم‌القلب چه جای سر است در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک تا ابد یک‌یک دم عمر تو یک‌یک گوهر است


 

اشعار زیبا

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۰۷
16:5
محمد مهدی حاتمی

عطار نیشابوری :   جانا  دلم  ببردی  و  جانم  بسوختی گفتم  بنالم   از  تو  زبانم  بسوختی اول به وصل خویش بسی وعده دادیم واخر  چو شمع  در غم  آنم  بسوختی چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب در  انتظار  وصل،  چنانم  بسوختی  جانم بسوخت برمن مسکین دلت نسوخت آخر  دلت  نسوخت  که جانم  بسوختی  گفتم  که  از غمان  تو  آهی  بر آورم.  آن  آه   در  درون  دهانم   بسوختی گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را  پیدا  نیامدی   و  نهانم  بسوختی

 

اشعار زیبا

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۰۷
16:4
محمد مهدی حاتمی

اگر تو عاشقی معشوق دور است وگر تو زاهدی مطلوب حور است ره عاشق خراب اندر خراب است ره زاهد غرور اندر غرور است دل زاهد همیشه در خیال است دل عاشق همیشه در حضور است نصیب زاهدان اظهار راه است نصیب عاشقان دایم حضور است جهانی کان جهان عاشقان است جهانی ماورای نار و نور است درون عاشقان صحرای عشق است که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است در آن صحرا نهاده تخت معشوق به گرد تخت دایم جشن و سور است همه دلها چو گلهای شکفته است همه جان‌ها چو صف‌های طیور است سراینده همه مرغان به صد لحن که در هر لحن صد سور و سرور است ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن که ره بس دور و جانان بس غیور است طریق تو اگر این جشن خواهی ز جشن عقل و جان و دل عبور است اگر آنجا رسی بینی وگرنه دلت دایم ازین پاسخ نفور است خردمندا مکن عطار را عیب اگر زین شوق جانش ناصبور است

 

اشعار زیبا

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۶
13:23
محمد مهدی حاتمی

چاپ کتاب خدا و رایانه؛ جدیدترین اثر محمد حسن ارجمندی گاهی سخت است نوشتن آنچه می‌دانی و گفتن آنچه بر ذهن می‌رانی. با این همه نعمت نوشتن، بالی است که با آن می‌توان -در حالی که پایت بر زمین است- پرواز کرد. دست به نگارش که می‌بری، حرف‌ها کلمه می‌شنوند و کلمه‌ها، جمله. جمله‌ها صفحه می‌شوند و صفحات، کتاب و حالا این تویی که با کتاب همراه می‌شوی تا تو را به دنیای خیال‌انگیز خود ببرد. کتاب خدا و رایانه شرح همین دلدادگی است. گفتن جملاتی که گفتنش سخت است و شکافتن دانه‌هایی که دریافت محتوایش سخت‌تر. به قدر همت خود می‌کوشی و به سهم چشمه خود می‌جوشی. دریافت شباهت ساختار رایانه با هستی، اولین بارقه‌‌های نگارش این کتاب بود. کتابی که هم از خدا می‌گوید هم از رایانه. در این کتاب، قدم به قدم با رایانه آشنا می‌شویم و همزمان به شباهت دستورها و بخش‌های رایانه با هستی پی می‌بریم و این‌ها همه بهانه‌ای می‌شود تا در چرایی بسیاری از قوانین هستی غوطه‌ور شویم و گوشه‌ای از پرده دانایی را بالا بزنیم و تماشاگر نمایش بزرگ آفرین و آفرینش باشیم. خدا و رایانه، با ادبیاتی جدید و از چشم‌اندازی نو به استقبال مفاهیمی رفته است که تاکنون از این منظر به آن نگاه نشده بود. شاید پاسخی باشد برای خیلی از پرسش‌ها و شاید کلیدی باشد به گشودن صندوق‌های ناگشوده معنا.
 

 

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir