عمر بیبهره
پدرم خدابیامرز، میگفت: "نصف شب بود. لب حوض نشسته بودم مضطرب و بیتاب. وقتی صدات رو شنیدم زمین رو سجده کردم و خدا رو به خاطر نعمتهاش شکر گفتم، که یکمرتبه قابله آمد و گفت دخترتون خیلی زیباست، تبریک میگم."
ظاهرا تا 7-6 ماهگیم اسم نداشتم. هرکسی یه اسم برام انتخاب میکرد. گویا هروقت پدرم میخواست بره شناسنامه بگیره، دوباره نظرها عوض میشد. کار همه فامیل شده بود اسمگذاری برای من. این لطیفترین خاطرهای بود که همیشه پدرم ازش حرف میزد. چون بنده خدا، به غیر از شیطنتهای بسیار، دیگه چیز دلنشینی از من به خاطر نمیآورد.
20 – 18 سال اول زندگی رو روی ابرهایی و معلوم نیست چطوری میگذره. سه دهه بعد زندگیت هم بخاطر ازدواج، گرفتار کارِ شدیدی، مخصوصا اگر مثل من متعهد باشی و وظیفهشناس.
بین 50 تا 60 سالگی چه گرفتار بیماری باشی چه نباشی، میافتی توی سرازیری. اون 50 سال که سربالایی بود چه جوری گذشت که الان توی سرازیری هستی. غل غل میخوری و انگار زیر پات چرخ گذاشتهاند. طوری به سرعت میری جلو که خودت هم متوجه نمیشی. یه وقت به خودت میای که میبینی تمام کسانی که باهاشون نوستالژی زندگیت رو داشتی و بهشون علاقهمند بودی، فوت کردهاند. بچههایت هم رفتهاند و تنهایت گذاشتهاند.
بیماریهایی که یکی پس از دیگری میان، از پا درت میارن و کاملا حس میکنی زیر پات خالی شده. میگی من که هنوز زندگی رو شروع نکردهام چرا داره تموم میشه؟ چه زود دیر میشه! من هنوز 6 ماهمه و اسمی برام انتخاب نشده، چطوری شد 60 سال؟!
اجتنابناپذیر شدهای و هر چیزی به طرفهالعین بههمات میریزه. هنوز زندگی نکردهای، فقط کار و کار. جادهصافکن همه. همونهایی که از گذشت و ایثارت به اوج رسیدهاند، حالا حتی به پشت سرشون نگاه هم نمیکنند تا بگن این کیه که داره فریاد میکشه و میگه:
"من هستم،
من هم مثل شما از گوشت و خونم،
خسته میشم،
شادی رو دوست دارم،
عشق و احساس رو سرم میشه،
همونجور که دوست داشتم، دلم میخواد دوستم داشته باشند،
براتون مُردم اقلا، یه سردرد برام بگیرید."
ولی فریاد توی سینهاش خفه میشه، اشک توی چشمهاش خشک. ناتوان مینشینه و بهتزده به دیوار روبروش نگاه میکنه.
با خودش میگه: "من هم میخوام زندگی کنم، توقعی ندارم. آخه شنیده بودم اگر محبت کنی، محبت میبینی ولی این ابر بالای سرم بود. اگر صبور باشی، نتیجه کارت رو میبینی ولی این افسانهای بیش نبود. مگه تو بیشتر از یک دست لباس داشتی که اون هم جسمت بود که خدا بهت هدیه داد. اونقدر ازش کار کشیدی که تنها سرمایهات رو هم از دست دادی. از خستگی حتی از پس کارهای شخصی خودت هم برنمیای. پشیمون نیستی ولی ناراحتی به خاطر اینکه به وضوح دیدی به راحتی نادیده گرفته شدی. هی اعتماد به نفست رو تلمبه میزنی، باز میبینی خالی شد. کپسول انرژی مثبتت رو عوض میکنی، باز میبینی تموم شد.
به خودت نهیب میزنی، که تحمل کن اما فایدهای نداره. 7 هزار سال تاریخ ایران چه بسیار آدمها مثل تو بودند و رفتند. فریادشون به گوش هیچکس نرسید. به جایی میرسی که سردی گور رو لمس نکرده، حس میکنی. تنها چیزی که مهمه و برات میمونه، اینه که بدونی با مردم چه کردی. آیا با وجدان راحت میری و در مزارت آروم میگیری؟ ولی افتخار میکنی که قبل از اینکه کسی فکر کنه بهت نیاز داره تو دستش رو گرفتی. فایدهاش چیه که فریاد کنی: من نیازمند شمام، و کسی گوش نده که چی میگی.
یاد کلام آقای اخوان ثالث میافتی که گفت: "آنقدر آرزو با خودم به گور بردم که دیگر جایی برای خودم باقی نماند." حالا تنها چیزی که برایت مانده یک جسم و روح زخمی است که هرکس از کنارش گذشت با نیشترش آن را بینصیبت نگذاشت."
http://khaneyeminajoon.blogfa.com/
کانال تلگرام من: https://t.me/khaneyeminajoon