دوچرخه‌سواری

شنبه ۱۳۹۸/۰۶/۰۲
15:41
مینا

 

صبح، شاد و شنگول از خواب بیدار شدم. بدون اینکه مثل هر روز، هی مامان بهم بگه، کارهایی که مربوط به خودم بود رو تندتند انجام دادم. صبحانه‌ام رو خوردم، لباس‌هام رو که از شب قبل آماده کرده بودم، پوشیدم و حاضربه‌یراق ایستادم دم در تا بقیه بیان. آخه قرار بود بریم خونه پدربزرگم.

اگر می‌دونستم غیر از رفتن به اونجا قراره یه اتفاق خوشایند دیگه‌ای هم برام بیفته، نورعلی نور می‌شد. هروقت می‌رفتیم اونجا، اولش از این اتاق به اون اتاق می‌دویدم. می‌رفتم بالا، می‌اومدم پایین. اونقدر دور خودم می‌چرخیدم تا خسته بشم. اما این‌بار وقتی خوب بدوبدوهام رو کردم، یک‌مرتبه، پدربزرگم دستم رو گرفت و برد توی حیاط. یعنی چیکارم داره؟

توی یک چشم‌به‌‌هم‌زدن بلندم کرد، نشوند روی دوچرخه، آخه خیلی کوچک بودم و بعد شروع کرد به هل دادن. از شدت شوق، هاج‌وواج مونده بودم، زبونم بند اومده بود. مادربزرگم دوید توی حیاط و گفت: خطر داره، اگر بیفته چی؟ چرا این کار رو کردی؟ و او گفت: نه، طوری نمیشه.

همین‌طور دوچرخه رو هل می‌داد، رها می‌کرد، دوباره می‌گرفت و حرکت می‌داد، رها می‌کرد و ... . من هم جیک نمی‌زدم. آخه عاشق دوچرخه‌سواری بودم ولی بلد نبودم. می‌ترسیدم چیزی بگم، پیاده‌ام کنه ولی نمی‌دونستم خودش قصد داره دوچرخه‌سواری رو یادم بده.

از طرفی هم تعجب کرده بودم که چرا اینکار رو کرده. آخه دوچرخه، مال داییم بود. او سه سال از من کوچک‌تر بود، تنها پسر خانواده که خیلی خواهان داشت. اون‌موقع کسی دوچرخه نداشت ولی برای او همه چیز فراهم می‌کردند. حالا من سوار دوچرخه‌اش‌ام. دوچرخه‌ای که هیچ‌کس نباید بهش حتی دست می‌زد.

بعد از یه مدتی که گذشت، یهو حس کردم که خودم دارم رکاب می‌زنم و پدربزرگم نیست. اینقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم که نفهمیدم رفته. یه لحظه پاهام شل شد ولی احساس کردم، پدربزرگم حتما به یادگرفتن من مطمئن شده که رفته، وگرنه رهام نمی‌کرد. فکر کردم ناامیدش نکنم، به من اطمینان کرده و دوچرخه رو در اختیارم گذاشته.

محکم به فرمون دوچرخه چسبیدم و شروع کردم به پا زدن. باد به صورتم می‌خورد و موهام رو توی هوا پراکنده می‌کرد. خنک شده بودم. یک قیافه‌ای گرفته بودم به خودم، انگار قله کوهی رو فتح کرده‌ام. یک‌مرتبه گفتم، بسه دیگه الان فقط مواظب باش، خراب‌کاری نکنی. زدم زیر خنده. جیغ‌های بلند می‌کشیدم و تا بعدازظهر همین‌طور بازی کردم، پازدم و پازدم.

پازدم و پازدم. کوچه‌های سال‌های عمرم رو رد کردم. از بچگی به نوجوونی ... جوونی و دیدم، که خودم به بچه‌هام دارم دوچرخه‌سواری یاد میدم. میان‌سالی و حالا ... یه لحظه حس کردم که دوچرخه دیگه جلو نمیره. حتما خراب شده یا پنچر، یا شاید هم زنجیرش دررفته. هیچ‌کدوم اینها نبود. اصلا دوچرخه‌ای در کار نبود. پاهام حسی نداشت. اون پاهای قوی، تبدیل شده بود به یک چوب خشک. برای کارهای معمولیم هم باید دو ساعت مایه می‌گذاشتم. هیچ‌کس دوروبرم نبود.

کاش اقلا مادرم بود، که بگه: "دختر! باز دست‌هات رو سیاه کردی؟ آخه اینا رو چه جوری تمیز کنم؟ یه کاری دست خودت میدی. چرا نمی‌ذاری بابات بیاد درستش کنه؟" راست می‌گفت. آخه بعدها پدرم برای برادرم دوچرخه خرید ولی اون‌قدر که زیر پای من بود و باهاش بازی می‌کردم دست برادرم نبود. برای همین، بارها دستم موقع درست کردن زنجیر چرخ، زخمی شده بود. آخه دلم می‌خواست که خودم کارهام رو انجام بدم. هم زحمتم رو روی شونه‌های دیگران نگذارم و هم به همه ثابت کنم خودم توانایی هر کاری رو دارم.

پدربزرگم، خدا رحمتش کنه، خیلی من رو دوست داشت. تا جایی که یادم میاد، ندیدم دوچرخه رو غیر از من به هیچکس بدهد، چه برسه به اینکه بخواد دوچرخه‌سواری هم یادش بدهد.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

عمر بی‌بهره

جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۱۸
9:49
مینا

 

پدرم خدابیامرز، می‌گفت: "نصف شب بود. لب حوض نشسته بودم مضطرب و بی‌تاب. وقتی صدات رو شنیدم زمین رو سجده کردم و خدا رو به خاطر نعمت‌هاش شکر گفتم، که یک‌مرتبه قابله آمد و گفت دخترتون خیلی زیباست، تبریک میگم."

ظاهرا تا 7-6 ماهگیم اسم نداشتم. هرکسی یه اسم برام انتخاب می‌کرد. گویا هروقت پدرم می‌خواست بره شناسنامه بگیره، دوباره نظرها عوض میشد. کار همه فامیل شده بود اسم‌گذاری برای من. این لطیف‌ترین خاطره‌ای بود که همیشه پدرم ازش حرف میزد. چون بنده خدا، به غیر از شیطنت‌های بسیار، دیگه چیز دلنشینی از من به خاطر نمی‌آورد.

20 – 18 سال اول زندگی رو روی ابرهایی و معلوم نیست چطوری می‌گذره. سه دهه بعد زندگیت هم بخاطر ازدواج، گرفتار کارِ شدیدی، مخصوصا اگر مثل من متعهد باشی و وظیفه‌شناس.

بین 50 تا 60 سالگی چه گرفتار بیماری باشی چه نباشی، می‌افتی توی سرازیری. اون 50 سال که سربالایی بود چه جوری گذشت که الان توی سرازیری هستی. غل غل می‌خوری و انگار زیر پات چرخ گذاشته‌اند. طوری به سرعت میری جلو که خودت هم متوجه نمیشی. یه وقت به خودت میای که می‌بینی تمام کسانی که باهاشون نوستالژی زندگیت رو داشتی و بهشون علاقه‌مند بودی، فوت کرده‌اند. بچه‌هایت هم رفته‌اند و تنهایت گذاشته‌اند.

بیماری‌هایی که یکی پس از دیگری میان، از پا درت میارن و کاملا حس می‌کنی زیر پات خالی شده. میگی من که هنوز زندگی رو شروع نکرده‌ام چرا داره تموم میشه؟ چه زود دیر میشه! من هنوز 6 ماهمه و اسمی برام انتخاب نشده، چطوری شد 60 سال؟!

اجتناب‌ناپذیر شده‌ای و هر چیزی به طرفه‌العین به‌هم‌ات می‌ریزه. هنوز زندگی نکرده‌ای، فقط کار و کار. جاده‌صاف‌کن همه. همون‌هایی که از گذشت و ایثارت به اوج رسیده‌اند، حالا حتی به پشت سرشون نگاه هم نمی‌کنند تا بگن این کیه که داره فریاد می‌کشه و میگه:

"من هستم،

من هم مثل شما از گوشت و خونم،

خسته میشم،

شادی رو دوست دارم،

عشق و احساس رو سرم میشه،

همون‌جور که دوست داشتم، دلم می‌خواد دوستم داشته باشند،

براتون مُردم اقلا، یه سردرد برام بگیرید."

ولی فریاد توی سینه‌اش خفه میشه، اشک توی چشم‌هاش خشک. ناتوان می‌نشینه و بهت‌زده به دیوار روبروش نگاه می‌کنه.

با خودش میگه: "من هم می‌خوام زندگی کنم، توقعی ندارم. آخه شنیده بودم اگر محبت کنی، محبت می‌بینی ولی این ابر بالای سرم بود. اگر صبور باشی، نتیجه کارت رو می‌بینی ولی این افسانه‌ای بیش نبود. مگه تو بیشتر از یک دست لباس داشتی که اون هم جسمت بود که خدا بهت هدیه داد. اونقدر ازش کار کشیدی که تنها سرمایه‌ات رو هم از دست دادی. از خستگی حتی از پس کارهای شخصی خودت هم برنمیای. پشیمون نیستی ولی ناراحتی به خاطر اینکه به وضوح دیدی به راحتی نادیده گرفته شدی. هی اعتماد به نفست رو تلمبه می‌زنی، باز می‌بینی خالی شد. کپسول انرژی مثبتت رو عوض می‌کنی، باز می‌بینی تموم شد.

به خودت نهیب می‌زنی، که تحمل کن اما فایده‌ای نداره. 7 هزار سال تاریخ ایران چه بسیار آدم‌ها مثل تو بودند و رفتند. فریادشون به گوش هیچ‌کس نرسید. به جایی می‌رسی که سردی گور رو لمس نکرده، حس می‌کنی. تنها چیزی که مهمه و برات می‌مونه، اینه که بدونی با مردم چه کردی. آیا با وجدان راحت میری و در مزارت آروم می‌گیری؟ ولی افتخار می‌کنی که قبل از اینکه کسی فکر کنه بهت نیاز داره تو دستش رو گرفتی. فایده‌اش چیه که فریاد کنی: من نیازمند شمام، و کسی گوش نده که چی میگی.

یاد کلام آقای اخوان ثالث می‌افتی که گفت: "آنقدر آرزو با خودم به گور بردم که دیگر جایی برای خودم باقی نماند." حالا تنها چیزی که برایت مانده یک جسم و  روح زخمی است که هرکس از کنارش گذشت با نیشترش آن را بی‌نصیبت نگذاشت."

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

با ســــــــه «الف» زندگی کن!

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۲۸
22:0
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫زندگی زیبا‬‎

 

با ســــــــه «الف» زندگی کن!

1- اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا کردن، در محل مورد نظر جمع شدند، فقط یک دختربچه با چتر آمده بود؛ این یعنی «اطمینان».

2- اعتماد را می توان به احساس یک کودک یک ساله تشبیه کرد، وقتی که شما او را به بالا پرتاب می کنید، او می خندد... چرا که یقین دارد شما او را خواهید گرفت؛ این یعنی «اعتماد».

3- هر شب شما به رختخواب می روید بدون اطمینان از این که روز بعد زنده از خواب بیدار خواهید شد، ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید؛ این یعنی «امید».

پس همواره به خاطر داشته باشید که با «اطمینان، اعتماد و امید» زندگی کنید. 

 

«اطمینان، اعتماد، و امید» ستون های زندگی هستند. 

دکتر دیپاک چوپرا

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

خودتان را دست کم نگیرید

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۷
22:0
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس خودتان را دست کم نگیرید‬‎

 

خودتان را دست کم نگیرید

گروه کُر (همسُرایی) مدرسه برای اجرای مراسمی در مرکز شهر آماده شده بودند. آنها چند ساعتی را در آن هوای سرد منتظر ماندند تا مسئولین و مردم جمع شوند... رهبر ارکستر برای رهبری گروه در جای خود مستقر شد. در این میان، یکی از اعضای گروه با خود چنین گفت: 

«در این هوای سرد آواز خواندن سخت است. پنجاه نفر در گروه وجود دارد، اگر فقط دهانم را باز و بسته کنم، کسی متوجه نمی شود.»

بالاخره رهبر ارکستر کارش را شروع کرد... اما صدایی نشنید!! چون آن روز، همه مثل هم فکر کرده بودند!

نتیجه: 

بدون شک، وجود هر کس در این جهان ضروری و اثرگذار است. پس تلاش کنید تا به بهترین شکل ممکن وجود داشته باشید. 

 

زنده بودن شما خود دلیلی آشکار بر این حقیقت است که هنوز وظایفی بر عهدۀ شماست که باید آنها را به انجام برسانید.

ریچارد باخ 

 

شـــــــجاعت واقعی

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۶
22:0
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫شجاع بودن در زندگی‬‎

شـــــــجاعت واقعی 

«کالین ویلسون»، نویسندۀ پرکار و معروف بریتانیایی، وسوسۀ خودکشی ای را که در شانزده سالگی به او دست داده بود، چنین توصیف می کند: 

«وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشۀ اسید را برداشتم ... اسید را در لیوان پیش رویم خالی کردم و غرق تماشایش شدم. رنگش را نگاه کردم و مزۀ احتمالی اش را در ذهنم تصور کردم. سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد؛ در این لحظه ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید .. و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم. احساس آسیب آن اسید، آنچنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم... پس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام. 

در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم، با خودم فکر کردم که اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس حتما شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.» 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

بــــــــــــــــه سوی آسمان

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۵
21:51
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫به سوی آسمان‬‎

 

بــــــــــــــــه سوی آسمان

یک شب وقتی پروانه ها با هم پرواز می کردند، یکی از آنها سرش را بلند کرد و ناگهان ماه را دید که از میان شاخه های درختان آویزان است. تمام پروانه ها مشغول نور شمع و چراغ های خیابان شدند، ولی او هر شب پرواز می کرد تا به ماه برسد. او به سوی آسمان ها بال می گشود...

ماه با اینکه نزدیک به نظر می رسید، اما همیشه در ورای ظرفیت پرواز پروانه باقی می ماند. همۀ پروانه های دیگر سوختند، مردند و خاکستر شدند، به جز این پروانه. 

 

نتیجه: 

باشد که ماه ما «خـــــــــدا» باشد...

 

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام...

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید، به رفتار شما می تابد. 

سهراب سپهری

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

پـــــــــــنجرۀ نــــــــــــگـــاه

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۴
22:10
شکیبا نعیمی

 

Related image

 

پـــــــــــنجرۀ نــــــــــــگـــاه

زن و مرد جوانی به خانۀ جدیدشان اسباب کشی کردند ... در روز نخست، ضمن صرف صبحانه، زن از پنجرۀ آشپزخانه دید که همسایه شان در حال آویزان کردن رخت های شسته شده است. با دیدن لباس ها گفت: «لباس ها چندان تمیز نیستند! انگار نمی داند چطور باید لباس بشوید. احتمالاً باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.»

همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت.

هربار که زن همسایه لباس های شسته شده را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «بالاخره یاد گرفته چطور لباس بشوید. من مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده؟!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح کمی زودتر بیدار شدم و شیشۀ پنجره آشپزخانه مان را تمیز کردم!»

نتیجه: 

قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که می بینیم، در پی دیدن جنبه های مثبت او باشیم؟ 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

برچسب‌: قصه , قرآن

رمــــــــــــز موفقیت

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۳
22:3
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس رمز موفقیت‬‎

 

رمــــــــــــز موفقیت

وقتی از «مایکل شوماخر»، قهرمان هفت دور از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان، رمز موفقیتش را پرسیدند، او در جواب فقط یک جمله گفت: 

«تنها رمز موفقیت من این است، زمانی که دیگران ترمز می گیرند، من گاز می دهم!»

نتیجه: 

مطالعه کن، وقتی که دیگران در خوابند.

تصمیم بگیر، وقتی که دیگران مُردّدند.

خود را آماده کن، وقتی که دیگران در خیال پردازیند.

شروع کن، وقتی که دیگران در حال تعللند. 

کار کن، وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند. 

صرفه جویی کن، وقتی که دیگران در حال تلف کردنند. 

گوش کن، وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند. 

لبخند بزن، وقتی که دیگران خشمگینند. 

پافشاری کن، وقتی که دیگران در حال رها کردنند. 

و به خاطر داشته باش که موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطۀ پایان رسیدن!

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

از امـــــــــــــروز بــــــــــــگو.....

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۲
21:23
شکیبا نعیمی

Related image

 

از امـــــــــــــروز بــــــــــــگو.....

مردی،عارفی را دشنام داد؛ ولی او هیچ نگفت و آن ده را ترک نمود.

مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟

گفت: ندانم!

گفتند: او عارف بزرگی است. 

پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و طلب بخشایش کرد. 

عارف گفت: تو کیستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟

گفت: دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم. 

عارف گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ ندانم. 

 

گذشته را در گذشته بگذارید!

فرانسیس بیکن

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور:

امیررضا آرمیون

 

داستان‌سازی شما با عکس هنرپیشگان

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۲
0:33
شکیبا نعیمی

 

دو شخصیت داستان سازی شما

1- شبنم قلی خانی:

Image result for ‫عکس با حجاب شبنم قلی خانی‬‎

2-مصطفی زمانی

Image result for ‫مصطفی زمانی‬‎

 

موضوعات داستان رو از موضوعات زیر می تونید انتخاب کنید: 

1- عشقی 

2- عارفانه و معنوی 

3- داستان پیامبران

4- تاریخی 

5- اجتماعی 

6- فرهنگی 

7- سیاسی 

8- مستند 

9- خودتون موضوع زندگیتون و داستانتون رو این دو بازیگر اجرا کنید 

10- خودتون موضوع رو انتخاب کنید 

 

نظر برای داستان سازی زیبای شما فعال هست موفق باشید.....

 

به بهترین داستان نظر تشویقی یا عکس تشویقی تعلق میگیره...

 

برچسب‌: داستان سازی

مــــــــــــــــهربانی

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۲۱
22:23
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫مهربانی‬‎

 

مــــــــــــــــهربانی

«جان» و همسرش «جنی»، در محله ای فقیرنشین زندگی می کردند. جان در ادارۀ راه آهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کننده ای داشت. جنی هم در یک گل فروشی کارهای متفرقه انجام می داد تا کمک خرجی برای امرار معاش زندگی شان به دست آورد. زندگی آنها فقیرانه و عاشقانه در گذر بود.

روزی جان و جنی با یکدیگر مشغول شام خوردن بودند که ناگهان صدای در به گوش رسید. جنی در را باز کرد... در آن هوای سرد زمستانی، پیرمردی که سبد سبزی و میوه به دست داشت پشت در بود. پیرمرد بادیدن جنی سلام کرد و گفت: «خانم، امروز من همسایۀ شما شده ام. شما به سبزی و میوۀ تازه نیاز ندارید؟» چشم پیرمرد به دامن کهنۀ جنی افتاد و احساس یأس در چهره اش ظاهر شد، اما جنی با لبخند گفت: «بله، می خواهم. این سبزی ها خیلی تازه هستند.» سپس مقداری سبزی از او خرید ... پیرمرد از لطف جنی تشکر کرد و رفت. 

جنی در را بست و با صدای آهسته به شوهرش گفت: «در گذشته، پدرم به همین شیوه امرار معاش می کرد...»

شامگاه هر روز، هنگامی که صدای در زدن پیرمرد به گوش می رسید، جنی با کاسه ای سوپ داغ از آشپرخانه بیرون می آمد و از آن سبزی فروش پیر استقبال می کرد. 

نزدیکی های کریسمس، جنی به جان گفت: «پیرمرد همسایه، هر روز با لباس نازک کار می کند. سنش زیاد است و تحمل این روزهای سرد و برفی برای او واقعا سخت است. اجازه دارم از پول مخارج خودمان، مقداری بردارم و برای او پالتویی بدوزم؟» جان با پیشنهاد همسرش موافقت کرد. 

یک روز قبل از فرا رسیدن کریسمس، جنی دوختن پالتو را تمام کرد. او از گل فروشی ای که در آن کار می کرد، شاخه ای گل سرخ به خانه  آورد و همراه پالتو در ساکی قرار داد. موقعی که پیرمرد برای خرید بیرون رفته بود، جنی کیف را مقابل در خانۀ پیرمرد گذاشت. 

دو ساعت بعد، در چوبی خانه شان با صدایی آشنا به صدا درآمد.. جنی ضمن گفتن «کریسمس مبارک» در را باز کرد؛ اما پیرمرد، امروز سبد سبزی در دست نداشت. پیرمرد با خوشحالی گفت: «جنی عزیز، کریسمس مبارک! همیشه شما به من لطف داشتید و کمک کرده اید. امروز من فرصتی پیدا کردم تا هدیه ای به شما بدهم.» سپس از پشت سرش یک ساک دستی بیرون آورد و گفت: «نمی دانم کدام آدم خیرخواهی این پالتو را مقابل خانه من گذاشته است. واقعا لباس زمستانی خوبی است، اما من به هوای سرد عادت کرده ام. جان همیشه شب ها کار می کند و این لباس برای او خیلی خوب است.»

و با خجالت و مهربانی، گل سرخ را به جنی داد و گفت: «این گل سرخ هم درون این ساک بود. مقداری آب روی آن پاشیدم...این گل مانند تو دختر خوبم، زیبا و تازه است.»

 

مهربانی و محبت را نمی توان از خود جدا کرد. به محض اینکه

در حق کسی محبت کنی، محبت به سوی شما باز می گردد. 

رالف اسکات

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

بُت خویش

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۰
22:33
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫بت خویش‬‎

 

بُت خویش

چوپان بیچاره خودش را کشت تا آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد، اما نشد که نشد! او می دانست پریدن این بز از آن جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند به دنبال آن همان. 

عرض جوی آب آن قدر نبود که حیوانی چون او نتواند از روی آن بپرد .... نه چوبی که بر تن و بدنش می زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت: «من چارۀ کار را می دانم.» آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گِل آلود کرد!

بز به محض آنکه آب گل آلود جوی را دید، از سر آن پرید و در پی او، تمام گله پریدند...

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟!

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهرۀ چوپان جوان می دید، گفت: «تعجبی ندارد. آن حیوان تا خودش را در آب می دید، حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گِل کردم، دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.»

نتیجه: 

این بز که حیوانی بیش نیست، پا بر سر خویش نمی گذارد و خود را نمی شکند؛ چه رسد به انسان که از خویش، بُتی می سازد که گاهی آن را می پرستد!!

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور:

امیررضا آرمیون

وفـــــــــــــــادارترین مرد

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۹
21:37
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس وفادارترین مرد‬‎

 

وفـــــــــــــــادارترین مرد

از استادی بزرگ پرسیدند: «وفادارترین مردی که دیده اید که بوده است؟»

او پاسخ داد: «جوانی که هنوز ازدواج نکرده بود و هنوز نمی دانست همسرش کیست و چه شکل و قیافه ای خواهد داشت، اما با وجود این هرگاه با دختری جوان برخورد می کرد، شرم و حیا پیشه می کرد و خود را کنار می کشید. او وفادارترین مردی بود که در تمام عمر خویش دیده ام.»

 

وفاداری به حال است که وفاداری به آینده را آماده می سازد. 

فنلون

 

برچسب‌: نکات , همسرداری

خــــــــــــــدایـــــــــــــــا! مــــــــــــــرا می رســـــــــــانی؟

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۸
22:23
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫خدایا مرا می رسانی‬‎

 

خــــــــــــــدایـــــــــــــــا! مــــــــــــــرا می رســـــــــــانی؟

چند وقت پیش، در وبلاگ یک خبرنگار مطلب زیبایی خواندم که تا چندین روز ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. او نوشته بود: 

سوار تاکسی بین شهری شدم؛ مسیر قم - تهران. اصلا با راننده دربارۀ مقدار کرایه صحبتی نکردم .... از بابت پول هم نگران نبودم ... وسط های راه که بیابان بود، دست کردم توی جیب راست شلوارم که کرایۀ راننده رو بدم.. نبود .... جیب چپ ... نبود .. جیب پبرهنم... نبود! گفتم حتما توی کیفمه ... اما خبری از پول نبود که نبود!! به راننده گفتم: اگه کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیر به شما گفت که پول همراهم نیست، چه می کنی؟

گفت: به قیافه ش نگاه می کنم!

گفتم: الان فرض کن من همون کس باشم که این اتفاق براش افتاده ...

یک دفعه از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه ت نمی یاد که آدم بدی باشی، می رسونمت...

- حالا خدا جونم! من مسیر زندگیم رو با تو طی کردم به خیال این که توشه ای دارم، اما الان هر چی در زندگیم می گردم، هیچ توشه ای ندارم .... خالیِ خالیه، فقط یک آه و افسوس که مُفتِ مُفت عمرم از دستم رفت....

حالا منو می رسونی؟ یا همین جا وسط بیابون، سردرگم پیاده و رهام می کنی؟

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

شـــــــــــــک

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۷
22:13
شکیبا نعیمی

 

Related image

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. 

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود و مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند و نزد پلیس برود. 

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد؛ زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را دید، ولی این بار متوجه شد که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند....

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امبررضا آرمیون

مــــــــــــــــــــانع پـــــــــیشرفت

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۶
22:6
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس مانع پیشرفت‬‎

 

مــــــــــــــــــــانع پـــــــــیشرفت

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: «دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازۀ او که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم.»

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانش ناراحت شدند اما پس از مدتی، کنجکاو شدند که بدانند چه کسی مانع پیشرفت آنها در اداره می شده است! این کنجکاوی، تقریبا تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم شدت می گرفت. همه پیش خود فکر می کردند که «این فرد چه کسی بوده که مانع پیشرفت ما در اداره می شده است؟»

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می شدند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند، ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد!! آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هرکس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای هم نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: 

تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و آن کسی نیست جز خودِ «شما» چرا که: 

-شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید. 

- شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و موفقیت هایتان اثرگذار باشید. 

-شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید. 

- زندگی شما وقتی که رئیس تان، دوستان تان، والدین تان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها زمانی تغییر می کند که خودِ شما تغییر کنید. 

- باورهای محدودکنندۀ خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید. 

-مهمترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن ها و چیزهای از دست رفته نهراسید. 

- خودتان واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است؛ انعکاس افکاری را باز می گرداند که فرد، با اطمینان به آنها اعتقاد دارد. تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است. 

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

روزی ما هم پیر خواهیم شد

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵
22:40
شکیبا نعیمی

 

Related image

 

روزی ما هم پیر خواهیم شد 

پیرمردی با پسر، عروس و نوۀ پنج ساله اش زندگی می کرد. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. شبی هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را به زمین انداخت و شکست. 

پسر و عروسش از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید دربارۀ پدربزرگ کاری کنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه ای از اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.

بعد از اینکه یک بشقاب و یک لیوان از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسۀ چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده، او را سرزنش می کردند، پدربزرگ نگاه غمگینی می کرد و در تنهایی اش فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. 

یک روز عصر، پدر متوجه پسر پنج سالۀ خود شد که داشت با چند تکه چوب، بازی می کرد. پدر رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم! داری چی درست می کنی؟» پسر با شیرین زبانی گفت: «دارم برای تو و مامان کاسۀ چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید توش غذا بخورید!» سپس تبسمی کرد و به کارش ادامه داد....

از آن روز به بعد، همۀ خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند. 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

پــــــــــــروانه و پــــیله

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۱۴
22:51
شکیبا نعیمی

 

 

پــــــــــــروانه و پــــیله 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله نمایان شد. 

شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه را برای بیرون آمدن از آن سوراخ کوچک پیله تماشا کرد. بعد از گذشت مدتی کوتاه، تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر قادر به ادامۀ تلاش نیست. آن شخص مصمّم شد که به آن پروانه کمک کند؛ به همین خاطر با یک قیچی، سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بود!

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد .... او انتظار داشت که پَرِ پروانه باز شده و قوی شود تا از بدن نحیف او محافظت کند؛ اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد که همۀ عمر خود را بر روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند. 

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از آن سوراخ ریز، به ارادۀ خداوند برای پروانه قرار داده شده بود تا به وسیلۀ آن، مایعی از بدن پروانه ترشح گردد که پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد. 

نتیجه:

اگر خداوند مُقرر می کرد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنید، مطمئن باشید که به اندازۀ کافی قوی نمی شدید! پس بدون هیچ ترسی و با تمام قُوا مبارزه کنید. 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

خــــــــــــشم یــــــــــــــا عشــــق؟

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۳
23:18
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫خشم یا عشق‬‎

 

خــــــــــــشم یــــــــــــــا عشــــق؟

زمانی که مردی در حال برق انداختن ماشین جدیدش بود، کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت و روی بدنۀ اتومبیل خطوطی انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد. به دلیل شدت خشم، متوجه نشد که با آچار آهنی پسرش را تنبیه کرده است. 

در بیمارستان، به سبب شکستگی های فراوان، انگشتان دست پسرک را قطع کردند. وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید، از او پرسید: «پدر، کی انگشت های من مثل اوّلش می شن؟»

آن مرد به قدری مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید ... به سمت اتومبیلش برگشت و چندین بار با لگد به آن زد. حیران و سرگردان از عمل خویش، روبه روی اتومبیل خود نشست و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه کرد ... پسرک تنها کلمه ای را که بلد بود، نوشته بود: «پدر»

روز بعد، آن مرد از شدت ناراحتی سکته کرد و مُرد...

نتیجه: 

خشم و عشق، حد و مرزی ندارند! عشق را انتخاب کنید تا زندگی دوست داشتنی ای داشته باشید و هرگز فراموش نکنید که اشیا برای استفاده شدن و انسان ها برای دوست داشتن می باشند. 

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

به خود آییم!

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۲
22:29
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫افکار و باورهای دیگران‬‎

 

به خود آییم!

ملانصرالدین تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد. از آنجا که پینه دوز درصدد تعطیل کردن دکانش بود، به ملا گفت: فردا برای تحویل کفش هایت بیا. 

ملانصرالدین با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم. 

پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.

ملانصرالدین فریاد کشید: چی؟! تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کسی دیگری بوده؟

پینه دوز یا خونسردی جواب داد: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمی کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می آزارد؟!!

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir