دوچرخهسواری
صبح، شاد و شنگول از خواب بیدار شدم. بدون اینکه مثل هر روز، هی مامان بهم بگه، کارهایی که مربوط به خودم بود رو تندتند انجام دادم. صبحانهام رو خوردم، لباسهام رو که از شب قبل آماده کرده بودم، پوشیدم و حاضربهیراق ایستادم دم در تا بقیه بیان. آخه قرار بود بریم خونه پدربزرگم.
اگر میدونستم غیر از رفتن به اونجا قراره یه اتفاق خوشایند دیگهای هم برام بیفته، نورعلی نور میشد. هروقت میرفتیم اونجا، اولش از این اتاق به اون اتاق میدویدم. میرفتم بالا، میاومدم پایین. اونقدر دور خودم میچرخیدم تا خسته بشم. اما اینبار وقتی خوب بدوبدوهام رو کردم، یکمرتبه، پدربزرگم دستم رو گرفت و برد توی حیاط. یعنی چیکارم داره؟
توی یک چشمبههمزدن بلندم کرد، نشوند روی دوچرخه، آخه خیلی کوچک بودم و بعد شروع کرد به هل دادن. از شدت شوق، هاجوواج مونده بودم، زبونم بند اومده بود. مادربزرگم دوید توی حیاط و گفت: خطر داره، اگر بیفته چی؟ چرا این کار رو کردی؟ و او گفت: نه، طوری نمیشه.
همینطور دوچرخه رو هل میداد، رها میکرد، دوباره میگرفت و حرکت میداد، رها میکرد و ... . من هم جیک نمیزدم. آخه عاشق دوچرخهسواری بودم ولی بلد نبودم. میترسیدم چیزی بگم، پیادهام کنه ولی نمیدونستم خودش قصد داره دوچرخهسواری رو یادم بده.
از طرفی هم تعجب کرده بودم که چرا اینکار رو کرده. آخه دوچرخه، مال داییم بود. او سه سال از من کوچکتر بود، تنها پسر خانواده که خیلی خواهان داشت. اونموقع کسی دوچرخه نداشت ولی برای او همه چیز فراهم میکردند. حالا من سوار دوچرخهاشام. دوچرخهای که هیچکس نباید بهش حتی دست میزد.
بعد از یه مدتی که گذشت، یهو حس کردم که خودم دارم رکاب میزنم و پدربزرگم نیست. اینقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم که نفهمیدم رفته. یه لحظه پاهام شل شد ولی احساس کردم، پدربزرگم حتما به یادگرفتن من مطمئن شده که رفته، وگرنه رهام نمیکرد. فکر کردم ناامیدش نکنم، به من اطمینان کرده و دوچرخه رو در اختیارم گذاشته.
محکم به فرمون دوچرخه چسبیدم و شروع کردم به پا زدن. باد به صورتم میخورد و موهام رو توی هوا پراکنده میکرد. خنک شده بودم. یک قیافهای گرفته بودم به خودم، انگار قله کوهی رو فتح کردهام. یکمرتبه گفتم، بسه دیگه الان فقط مواظب باش، خرابکاری نکنی. زدم زیر خنده. جیغهای بلند میکشیدم و تا بعدازظهر همینطور بازی کردم، پازدم و پازدم.
پازدم و پازدم. کوچههای سالهای عمرم رو رد کردم. از بچگی به نوجوونی ... جوونی و دیدم، که خودم به بچههام دارم دوچرخهسواری یاد میدم. میانسالی و حالا ... یه لحظه حس کردم که دوچرخه دیگه جلو نمیره. حتما خراب شده یا پنچر، یا شاید هم زنجیرش دررفته. هیچکدوم اینها نبود. اصلا دوچرخهای در کار نبود. پاهام حسی نداشت. اون پاهای قوی، تبدیل شده بود به یک چوب خشک. برای کارهای معمولیم هم باید دو ساعت مایه میگذاشتم. هیچکس دوروبرم نبود.
کاش اقلا مادرم بود، که بگه: "دختر! باز دستهات رو سیاه کردی؟ آخه اینا رو چه جوری تمیز کنم؟ یه کاری دست خودت میدی. چرا نمیذاری بابات بیاد درستش کنه؟" راست میگفت. آخه بعدها پدرم برای برادرم دوچرخه خرید ولی اونقدر که زیر پای من بود و باهاش بازی میکردم دست برادرم نبود. برای همین، بارها دستم موقع درست کردن زنجیر چرخ، زخمی شده بود. آخه دلم میخواست که خودم کارهام رو انجام بدم. هم زحمتم رو روی شونههای دیگران نگذارم و هم به همه ثابت کنم خودم توانایی هر کاری رو دارم.
پدربزرگم، خدا رحمتش کنه، خیلی من رو دوست داشت. تا جایی که یادم میاد، ندیدم دوچرخه رو غیر از من به هیچکس بدهد، چه برسه به اینکه بخواد دوچرخهسواری هم یادش بدهد.
http://khaneyeminajoon.blogfa.com/
کانال تلگرام من: https://t.me/khaneyeminajoon