1398/3/10
سلام دیگه به انتهای خط رسیدم
بعد از این همه بلا و ازار و اذیت
بالاخره تصمیم گرفتم باهاش مدارا کنم
ازش خواستگاری کردم و سیلی محکمی به صورتم زد
آخ دلم خنک شد ، دختر هار و پاچه گیری هست
رفتم سراغ پدرش و خواستگاری کردم
دیروز از صبح تا عصر مشغول گل خریدن و شیرینی خریدن بودم
با وسواس کارهامو انجام دادم و با یک تیپ دخترکُشی رفتیم خواستگاری
خانواده من میلیاردر و خانواده اون از یک سطح طبقاتی متوسط
اون دختر جز نویسندگان برنامه نسلی ساخته است
دوستان کمکم کنید دختره راضی بشه و با من ازدواج کنه
این عشقه پس از تنفر است
یک عشق واقعی
یک عشق سینه سوز