با ســــــــه «الف» زندگی کن!

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۲۸
22:0
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫زندگی زیبا‬‎

 

با ســــــــه «الف» زندگی کن!

1- اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا کردن، در محل مورد نظر جمع شدند، فقط یک دختربچه با چتر آمده بود؛ این یعنی «اطمینان».

2- اعتماد را می توان به احساس یک کودک یک ساله تشبیه کرد، وقتی که شما او را به بالا پرتاب می کنید، او می خندد... چرا که یقین دارد شما او را خواهید گرفت؛ این یعنی «اعتماد».

3- هر شب شما به رختخواب می روید بدون اطمینان از این که روز بعد زنده از خواب بیدار خواهید شد، ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید؛ این یعنی «امید».

پس همواره به خاطر داشته باشید که با «اطمینان، اعتماد و امید» زندگی کنید. 

 

«اطمینان، اعتماد، و امید» ستون های زندگی هستند. 

دکتر دیپاک چوپرا

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

خودتان را دست کم نگیرید

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۷
22:0
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس خودتان را دست کم نگیرید‬‎

 

خودتان را دست کم نگیرید

گروه کُر (همسُرایی) مدرسه برای اجرای مراسمی در مرکز شهر آماده شده بودند. آنها چند ساعتی را در آن هوای سرد منتظر ماندند تا مسئولین و مردم جمع شوند... رهبر ارکستر برای رهبری گروه در جای خود مستقر شد. در این میان، یکی از اعضای گروه با خود چنین گفت: 

«در این هوای سرد آواز خواندن سخت است. پنجاه نفر در گروه وجود دارد، اگر فقط دهانم را باز و بسته کنم، کسی متوجه نمی شود.»

بالاخره رهبر ارکستر کارش را شروع کرد... اما صدایی نشنید!! چون آن روز، همه مثل هم فکر کرده بودند!

نتیجه: 

بدون شک، وجود هر کس در این جهان ضروری و اثرگذار است. پس تلاش کنید تا به بهترین شکل ممکن وجود داشته باشید. 

 

زنده بودن شما خود دلیلی آشکار بر این حقیقت است که هنوز وظایفی بر عهدۀ شماست که باید آنها را به انجام برسانید.

ریچارد باخ 

 

شـــــــجاعت واقعی

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۶
22:0
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫شجاع بودن در زندگی‬‎

شـــــــجاعت واقعی 

«کالین ویلسون»، نویسندۀ پرکار و معروف بریتانیایی، وسوسۀ خودکشی ای را که در شانزده سالگی به او دست داده بود، چنین توصیف می کند: 

«وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشۀ اسید را برداشتم ... اسید را در لیوان پیش رویم خالی کردم و غرق تماشایش شدم. رنگش را نگاه کردم و مزۀ احتمالی اش را در ذهنم تصور کردم. سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد؛ در این لحظه ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید .. و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم. احساس آسیب آن اسید، آنچنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم... پس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام. 

در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم، با خودم فکر کردم که اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس حتما شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.» 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

بــــــــــــــــه سوی آسمان

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۵
21:51
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫به سوی آسمان‬‎

 

بــــــــــــــــه سوی آسمان

یک شب وقتی پروانه ها با هم پرواز می کردند، یکی از آنها سرش را بلند کرد و ناگهان ماه را دید که از میان شاخه های درختان آویزان است. تمام پروانه ها مشغول نور شمع و چراغ های خیابان شدند، ولی او هر شب پرواز می کرد تا به ماه برسد. او به سوی آسمان ها بال می گشود...

ماه با اینکه نزدیک به نظر می رسید، اما همیشه در ورای ظرفیت پرواز پروانه باقی می ماند. همۀ پروانه های دیگر سوختند، مردند و خاکستر شدند، به جز این پروانه. 

 

نتیجه: 

باشد که ماه ما «خـــــــــدا» باشد...

 

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام...

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید، به رفتار شما می تابد. 

سهراب سپهری

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

رمــــــــــــز موفقیت

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۳
22:3
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس رمز موفقیت‬‎

 

رمــــــــــــز موفقیت

وقتی از «مایکل شوماخر»، قهرمان هفت دور از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان، رمز موفقیتش را پرسیدند، او در جواب فقط یک جمله گفت: 

«تنها رمز موفقیت من این است، زمانی که دیگران ترمز می گیرند، من گاز می دهم!»

نتیجه: 

مطالعه کن، وقتی که دیگران در خوابند.

تصمیم بگیر، وقتی که دیگران مُردّدند.

خود را آماده کن، وقتی که دیگران در خیال پردازیند.

شروع کن، وقتی که دیگران در حال تعللند. 

کار کن، وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند. 

صرفه جویی کن، وقتی که دیگران در حال تلف کردنند. 

گوش کن، وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند. 

لبخند بزن، وقتی که دیگران خشمگینند. 

پافشاری کن، وقتی که دیگران در حال رها کردنند. 

و به خاطر داشته باش که موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطۀ پایان رسیدن!

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

از امـــــــــــــروز بــــــــــــگو.....

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۲
21:23
شکیبا نعیمی

Related image

 

از امـــــــــــــروز بــــــــــــگو.....

مردی،عارفی را دشنام داد؛ ولی او هیچ نگفت و آن ده را ترک نمود.

مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟

گفت: ندانم!

گفتند: او عارف بزرگی است. 

پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و طلب بخشایش کرد. 

عارف گفت: تو کیستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟

گفت: دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم. 

عارف گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ ندانم. 

 

گذشته را در گذشته بگذارید!

فرانسیس بیکن

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور:

امیررضا آرمیون

 

مــــــــــــــــهربانی

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۲۱
22:23
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫مهربانی‬‎

 

مــــــــــــــــهربانی

«جان» و همسرش «جنی»، در محله ای فقیرنشین زندگی می کردند. جان در ادارۀ راه آهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کننده ای داشت. جنی هم در یک گل فروشی کارهای متفرقه انجام می داد تا کمک خرجی برای امرار معاش زندگی شان به دست آورد. زندگی آنها فقیرانه و عاشقانه در گذر بود.

روزی جان و جنی با یکدیگر مشغول شام خوردن بودند که ناگهان صدای در به گوش رسید. جنی در را باز کرد... در آن هوای سرد زمستانی، پیرمردی که سبد سبزی و میوه به دست داشت پشت در بود. پیرمرد بادیدن جنی سلام کرد و گفت: «خانم، امروز من همسایۀ شما شده ام. شما به سبزی و میوۀ تازه نیاز ندارید؟» چشم پیرمرد به دامن کهنۀ جنی افتاد و احساس یأس در چهره اش ظاهر شد، اما جنی با لبخند گفت: «بله، می خواهم. این سبزی ها خیلی تازه هستند.» سپس مقداری سبزی از او خرید ... پیرمرد از لطف جنی تشکر کرد و رفت. 

جنی در را بست و با صدای آهسته به شوهرش گفت: «در گذشته، پدرم به همین شیوه امرار معاش می کرد...»

شامگاه هر روز، هنگامی که صدای در زدن پیرمرد به گوش می رسید، جنی با کاسه ای سوپ داغ از آشپرخانه بیرون می آمد و از آن سبزی فروش پیر استقبال می کرد. 

نزدیکی های کریسمس، جنی به جان گفت: «پیرمرد همسایه، هر روز با لباس نازک کار می کند. سنش زیاد است و تحمل این روزهای سرد و برفی برای او واقعا سخت است. اجازه دارم از پول مخارج خودمان، مقداری بردارم و برای او پالتویی بدوزم؟» جان با پیشنهاد همسرش موافقت کرد. 

یک روز قبل از فرا رسیدن کریسمس، جنی دوختن پالتو را تمام کرد. او از گل فروشی ای که در آن کار می کرد، شاخه ای گل سرخ به خانه  آورد و همراه پالتو در ساکی قرار داد. موقعی که پیرمرد برای خرید بیرون رفته بود، جنی کیف را مقابل در خانۀ پیرمرد گذاشت. 

دو ساعت بعد، در چوبی خانه شان با صدایی آشنا به صدا درآمد.. جنی ضمن گفتن «کریسمس مبارک» در را باز کرد؛ اما پیرمرد، امروز سبد سبزی در دست نداشت. پیرمرد با خوشحالی گفت: «جنی عزیز، کریسمس مبارک! همیشه شما به من لطف داشتید و کمک کرده اید. امروز من فرصتی پیدا کردم تا هدیه ای به شما بدهم.» سپس از پشت سرش یک ساک دستی بیرون آورد و گفت: «نمی دانم کدام آدم خیرخواهی این پالتو را مقابل خانه من گذاشته است. واقعا لباس زمستانی خوبی است، اما من به هوای سرد عادت کرده ام. جان همیشه شب ها کار می کند و این لباس برای او خیلی خوب است.»

و با خجالت و مهربانی، گل سرخ را به جنی داد و گفت: «این گل سرخ هم درون این ساک بود. مقداری آب روی آن پاشیدم...این گل مانند تو دختر خوبم، زیبا و تازه است.»

 

مهربانی و محبت را نمی توان از خود جدا کرد. به محض اینکه

در حق کسی محبت کنی، محبت به سوی شما باز می گردد. 

رالف اسکات

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

بُت خویش

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۲۰
22:33
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫بت خویش‬‎

 

بُت خویش

چوپان بیچاره خودش را کشت تا آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد، اما نشد که نشد! او می دانست پریدن این بز از آن جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند به دنبال آن همان. 

عرض جوی آب آن قدر نبود که حیوانی چون او نتواند از روی آن بپرد .... نه چوبی که بر تن و بدنش می زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت: «من چارۀ کار را می دانم.» آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گِل آلود کرد!

بز به محض آنکه آب گل آلود جوی را دید، از سر آن پرید و در پی او، تمام گله پریدند...

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟!

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهرۀ چوپان جوان می دید، گفت: «تعجبی ندارد. آن حیوان تا خودش را در آب می دید، حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گِل کردم، دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.»

نتیجه: 

این بز که حیوانی بیش نیست، پا بر سر خویش نمی گذارد و خود را نمی شکند؛ چه رسد به انسان که از خویش، بُتی می سازد که گاهی آن را می پرستد!!

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور:

امیررضا آرمیون

خــــــــــــــدایـــــــــــــــا! مــــــــــــــرا می رســـــــــــانی؟

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۸
22:23
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫خدایا مرا می رسانی‬‎

 

خــــــــــــــدایـــــــــــــــا! مــــــــــــــرا می رســـــــــــانی؟

چند وقت پیش، در وبلاگ یک خبرنگار مطلب زیبایی خواندم که تا چندین روز ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. او نوشته بود: 

سوار تاکسی بین شهری شدم؛ مسیر قم - تهران. اصلا با راننده دربارۀ مقدار کرایه صحبتی نکردم .... از بابت پول هم نگران نبودم ... وسط های راه که بیابان بود، دست کردم توی جیب راست شلوارم که کرایۀ راننده رو بدم.. نبود .... جیب چپ ... نبود .. جیب پبرهنم... نبود! گفتم حتما توی کیفمه ... اما خبری از پول نبود که نبود!! به راننده گفتم: اگه کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیر به شما گفت که پول همراهم نیست، چه می کنی؟

گفت: به قیافه ش نگاه می کنم!

گفتم: الان فرض کن من همون کس باشم که این اتفاق براش افتاده ...

یک دفعه از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه ت نمی یاد که آدم بدی باشی، می رسونمت...

- حالا خدا جونم! من مسیر زندگیم رو با تو طی کردم به خیال این که توشه ای دارم، اما الان هر چی در زندگیم می گردم، هیچ توشه ای ندارم .... خالیِ خالیه، فقط یک آه و افسوس که مُفتِ مُفت عمرم از دستم رفت....

حالا منو می رسونی؟ یا همین جا وسط بیابون، سردرگم پیاده و رهام می کنی؟

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

شـــــــــــــک

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۷
22:13
شکیبا نعیمی

 

Related image

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. 

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود و مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند و نزد پلیس برود. 

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد؛ زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را دید، ولی این بار متوجه شد که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند....

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امبررضا آرمیون

مــــــــــــــــــــانع پـــــــــیشرفت

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۶
22:6
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس مانع پیشرفت‬‎

 

مــــــــــــــــــــانع پـــــــــیشرفت

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: «دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازۀ او که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم.»

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانش ناراحت شدند اما پس از مدتی، کنجکاو شدند که بدانند چه کسی مانع پیشرفت آنها در اداره می شده است! این کنجکاوی، تقریبا تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم شدت می گرفت. همه پیش خود فکر می کردند که «این فرد چه کسی بوده که مانع پیشرفت ما در اداره می شده است؟»

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می شدند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند، ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد!! آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هرکس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای هم نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: 

تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و آن کسی نیست جز خودِ «شما» چرا که: 

-شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید. 

- شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و موفقیت هایتان اثرگذار باشید. 

-شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید. 

- زندگی شما وقتی که رئیس تان، دوستان تان، والدین تان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها زمانی تغییر می کند که خودِ شما تغییر کنید. 

- باورهای محدودکنندۀ خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان می باشید. 

-مهمترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن ها و چیزهای از دست رفته نهراسید. 

- خودتان واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است؛ انعکاس افکاری را باز می گرداند که فرد، با اطمینان به آنها اعتقاد دارد. تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است. 

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

روزی ما هم پیر خواهیم شد

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵
22:40
شکیبا نعیمی

 

Related image

 

روزی ما هم پیر خواهیم شد 

پیرمردی با پسر، عروس و نوۀ پنج ساله اش زندگی می کرد. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. شبی هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را به زمین انداخت و شکست. 

پسر و عروسش از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید دربارۀ پدربزرگ کاری کنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه ای از اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.

بعد از اینکه یک بشقاب و یک لیوان از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسۀ چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده، او را سرزنش می کردند، پدربزرگ نگاه غمگینی می کرد و در تنهایی اش فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. 

یک روز عصر، پدر متوجه پسر پنج سالۀ خود شد که داشت با چند تکه چوب، بازی می کرد. پدر رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم! داری چی درست می کنی؟» پسر با شیرین زبانی گفت: «دارم برای تو و مامان کاسۀ چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید توش غذا بخورید!» سپس تبسمی کرد و به کارش ادامه داد....

از آن روز به بعد، همۀ خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند. 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

پــــــــــــروانه و پــــیله

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۱۴
22:51
شکیبا نعیمی

 

 

پــــــــــــروانه و پــــیله 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله نمایان شد. 

شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه را برای بیرون آمدن از آن سوراخ کوچک پیله تماشا کرد. بعد از گذشت مدتی کوتاه، تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر قادر به ادامۀ تلاش نیست. آن شخص مصمّم شد که به آن پروانه کمک کند؛ به همین خاطر با یک قیچی، سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بود!

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد .... او انتظار داشت که پَرِ پروانه باز شده و قوی شود تا از بدن نحیف او محافظت کند؛ اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد که همۀ عمر خود را بر روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند. 

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از آن سوراخ ریز، به ارادۀ خداوند برای پروانه قرار داده شده بود تا به وسیلۀ آن، مایعی از بدن پروانه ترشح گردد که پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد. 

نتیجه:

اگر خداوند مُقرر می کرد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنید، مطمئن باشید که به اندازۀ کافی قوی نمی شدید! پس بدون هیچ ترسی و با تمام قُوا مبارزه کنید. 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

خــــــــــــشم یــــــــــــــا عشــــق؟

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۳
23:18
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫خشم یا عشق‬‎

 

خــــــــــــشم یــــــــــــــا عشــــق؟

زمانی که مردی در حال برق انداختن ماشین جدیدش بود، کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت و روی بدنۀ اتومبیل خطوطی انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد. به دلیل شدت خشم، متوجه نشد که با آچار آهنی پسرش را تنبیه کرده است. 

در بیمارستان، به سبب شکستگی های فراوان، انگشتان دست پسرک را قطع کردند. وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید، از او پرسید: «پدر، کی انگشت های من مثل اوّلش می شن؟»

آن مرد به قدری مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید ... به سمت اتومبیلش برگشت و چندین بار با لگد به آن زد. حیران و سرگردان از عمل خویش، روبه روی اتومبیل خود نشست و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه کرد ... پسرک تنها کلمه ای را که بلد بود، نوشته بود: «پدر»

روز بعد، آن مرد از شدت ناراحتی سکته کرد و مُرد...

نتیجه: 

خشم و عشق، حد و مرزی ندارند! عشق را انتخاب کنید تا زندگی دوست داشتنی ای داشته باشید و هرگز فراموش نکنید که اشیا برای استفاده شدن و انسان ها برای دوست داشتن می باشند. 

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

به خود آییم!

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۲
22:29
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫افکار و باورهای دیگران‬‎

 

به خود آییم!

ملانصرالدین تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد. از آنجا که پینه دوز درصدد تعطیل کردن دکانش بود، به ملا گفت: فردا برای تحویل کفش هایت بیا. 

ملانصرالدین با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم. 

پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.

ملانصرالدین فریاد کشید: چی؟! تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کسی دیگری بوده؟

پینه دوز یا خونسردی جواب داد: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمی کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می آزارد؟!!

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

نقاشی سفید

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۱
22:24
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫دفتر نقاشی سفید‬‎

 

 

نقاشی سفید 

معلم روی تخته نوشت: «موضوع نقاشی هفتۀ بعد، به دلخواه» و سپس گفت: بچه ها! موضوع مورد نظرتان را درست و با احساس به تصویر بکشید. 

... بعد از یک هفته، دوباره زنگ نقاشی رسید. 

معلم به دفتر نقاشی دخترک خیره مانده بود و برای اینکه دفتر نقاشی اش سفید بود، تنبیه اش کرد؛ غافل از اینکه دخترک فقط خدایی را کشیده بود که همه می گفتند دیدنی نیست!

 

بهترین و زیباترین چیزهای جهان را نه می توان دید 

و نه می توان لمس کرد، بلکه در قلب احساس می شود. 

هلن کلر 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

بیماری غفلت

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۰
21:51
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫از آدم بیمار دلخور نشو‬‎

 

بیماری غفلت 

روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متأثر است. علت ناراحتی اش را پرسید و آن مرد پاسخ داد: در راه که می آمدم، یکی از آشنایان را دیدم؛ سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی از کنارم گذشت و رفت! من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. 

سقراط گفت: چرا رنجیدی؟

مرد با تعجب گفت: خوب، معلوم است! چنین رفتاری ناراحت کننده است. 

سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟

مرد جواب داد: آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود. 

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد گفت: احساس دلسوزی و شفقت. سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. 

سقراط گفت: همۀ این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی. آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود. بیماری فکر و روان، نامش «غفلت» است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. 

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر؛ آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است. 

مفهوم چیزهای گوناگون نه در خود آنها، که در نگرش ما نسبت به آنها نهفته است. 

آنتوان دُسنت اگزوپری

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

بهترین راه جلب رضایت خدا

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۹
21:55
شکیبا نعیمی

 

 

Image result for ‫عکس بهترین راه جلب رضایت خدا‬‎

 

بهترین راه جلب رضایت خدا 

شاگردی نزد استادش آمد و از ایشان دربارۀ بهترین راه جلب رضایت خدا پرسید. استاد به او گفت: به گورستان برو و به مرده ها توهین کن!

شاگرد دستور استادش را بدون هیچ چون و چرایی اجرا کرد و نزد ایشان بازگشت. استاد از او پرسید: آیا مده ها جواب دادند؟

شاگرد پاسخ داد: نه استاد. 

استاد گفت: این بار برو و آنها را ستایش کن!

طلبه باز هم بدون هیچ حرفی اطاعت کرد و همان روز عصر نزد استاد بازگشت. استاد دیگر بار از او پرسید: جواب دادند؟

شاگرد پاسخ داد: خیر استاد. 

استاد گفت: برای جلب رضایت خدا همین گونه رفتار کن؛ نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان. در این صورت است که می توانی راه خودت را در پیش گیری. 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

گرمای حضور دیگران

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۸
22:32
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس کارتون عصر یخبندان‬‎

 

گرمای حضور دیگران 

در عصر یخبندان، بسیاری از حیوانات یخ زدند و مُردند و نسلشان منقرض شد. 

خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند که دور هم جمع شوند تا بتوانند با استفاده از گرمای بدن همدیگر، خود را گرم نگه دارند و زنده بمانند. اما مشکلی برای زندگی در کنار هم داشتند! وقتی کنار هم جمع می شدند، خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد، مخصوصاً وقتی که می خواستند نزدیک تر شوند تا گرم تر شوند. 

به خاطر همین موضوع تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند و همین مسئله باعث شد که تعدادی از آنها، از سرما یخ زده و بمیرند. از این رو مجبور بودند یکی از این دو راه را برگزینند: «یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان را از روی زمین برچیده شود.»

آنها دریافتند که باید بازگردند و دوباره گرد هم آیند. آموختند با زخم های کوچکی که به واسطۀ همزیستی با دوستان و نزدیکان به وجود می آید، زندگی کنند؛ چون گرما وجود دیگری، از آن زخم های سطحی مهم تر است. 

نتیجه: 

از  گرمای حضور دوستان و نزدیکانتان در زندگی لذت ببرید. 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

من مسافرم

جمعه ۱۳۹۸/۰۴/۰۷
22:21
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫مسافر زندگی‬‎

 

من مسافرم 

جوینده ای برای مسافرت، به سرزمین دوری رفته بود. او به سَرای پیرمرد معروفی درآمد - پیرمردی که در خرد و فرزانگی آوازه ای بلند داشت. تنها اتاق محل سکونت پیرمرد، مملو از کتاب بود و در آن جا هیچ چیز دیگری جز یک میز تحریر کوچک وجود نداشت. 

جوینده از پیرمرد پرسید: «استاد! پس وسایل زندگی شما کجاست؟»

استاد در جواب از جوینده همین سؤال را پرسید: «پسرم، وسایل زندگی تو کجاست؟»

جوینده با تعجب پاسخ داد: «وسایل زندگی من؟! من مسافرم. صرفاً در حال عبور از این مکان هستم.»

پیرمرد هم با ملایمت پاسخ داد: «من هم همین طور!»

 

آنچنان زندگی کن که گویی فردا خواهی مُرد؛

و آن چنان بیاموز که گویی تا ابد زنده خواهی ماند. 

مهاتما گاندی

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir