از امـــــــــــــروز بــــــــــــگو.....
از امـــــــــــــروز بــــــــــــگو.....
مردی،عارفی را دشنام داد؛ ولی او هیچ نگفت و آن ده را ترک نمود.
مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟
گفت: ندانم!
گفتند: او عارف بزرگی است.
پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و طلب بخشایش کرد.
عارف گفت: تو کیستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟
گفت: دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.
عارف گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ ندانم.
گذشته را در گذشته بگذارید!
فرانسیس بیکن
کتاب من، منم؟!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد دوم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون