خــــــــــــــدایـــــــــــــــا! مــــــــــــــرا می رســـــــــــانی؟

خــــــــــــــدایـــــــــــــــا! مــــــــــــــرا می رســـــــــــانی؟
چند وقت پیش، در وبلاگ یک خبرنگار مطلب زیبایی خواندم که تا چندین روز ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. او نوشته بود:
سوار تاکسی بین شهری شدم؛ مسیر قم - تهران. اصلا با راننده دربارۀ مقدار کرایه صحبتی نکردم .... از بابت پول هم نگران نبودم ... وسط های راه که بیابان بود، دست کردم توی جیب راست شلوارم که کرایۀ راننده رو بدم.. نبود .... جیب چپ ... نبود .. جیب پبرهنم... نبود! گفتم حتما توی کیفمه ... اما خبری از پول نبود که نبود!! به راننده گفتم: اگه کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیر به شما گفت که پول همراهم نیست، چه می کنی؟
گفت: به قیافه ش نگاه می کنم!
گفتم: الان فرض کن من همون کس باشم که این اتفاق براش افتاده ...
یک دفعه از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه ت نمی یاد که آدم بدی باشی، می رسونمت...
- حالا خدا جونم! من مسیر زندگیم رو با تو طی کردم به خیال این که توشه ای دارم، اما الان هر چی در زندگیم می گردم، هیچ توشه ای ندارم .... خالیِ خالیه، فقط یک آه و افسوس که مُفتِ مُفت عمرم از دستم رفت....
حالا منو می رسونی؟ یا همین جا وسط بیابون، سردرگم پیاده و رهام می کنی؟
کتاب من، منم؟!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد دوم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون
