به خود آییم!
به خود آییم!
ملانصرالدین تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد. از آنجا که پینه دوز درصدد تعطیل کردن دکانش بود، به ملا گفت: فردا برای تحویل کفش هایت بیا.
ملانصرالدین با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
ملانصرالدین فریاد کشید: چی؟! تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کسی دیگری بوده؟
پینه دوز یا خونسردی جواب داد: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمی کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می آزارد؟!!
من، منم؟!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد دوم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون