بُت خویش
بُت خویش
چوپان بیچاره خودش را کشت تا آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد، اما نشد که نشد! او می دانست پریدن این بز از آن جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند به دنبال آن همان.
عرض جوی آب آن قدر نبود که حیوانی چون او نتواند از روی آن بپرد .... نه چوبی که بر تن و بدنش می زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت: «من چارۀ کار را می دانم.» آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گِل آلود کرد!
بز به محض آنکه آب گل آلود جوی را دید، از سر آن پرید و در پی او، تمام گله پریدند...
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟!
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهرۀ چوپان جوان می دید، گفت: «تعجبی ندارد. آن حیوان تا خودش را در آب می دید، حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گِل کردم، دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.»
نتیجه:
این بز که حیوانی بیش نیست، پا بر سر خویش نمی گذارد و خود را نمی شکند؛ چه رسد به انسان که از خویش، بُتی می سازد که گاهی آن را می پرستد!!
کتاب من، منم؟!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد دوم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون