آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۶
22:35
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫آنچه می توانی انجام بده‬‎

 

آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم 

داستان کوتاه زیر، خلاصه ای است از کتاب «چکۀ آبِ مرغ مگس خوار»:

جنگل آتش گرفته بود. تمام حیوانات به گونه ای سعی در فرار از بلا و مصیبت داشتند. در این میان تنها مرغ مگس خوار کوچک بارها و بارها بر فراز آتش رفته و قطره آبی که در نوک خود حمل می کرد، بر روی آتش می ریخت. حیوانات در حالی که به او می خندیدند، می گفتند: «او چه هدفی دارد؟!»

مرغ مگس خوار در جواب آنها گفت: «من اکنون آنچه را می توانم، انجام می دهم.»

نتیجه: 

این داستان کوتاه شاید داستانی کودکانه به نظر برسد، اما محبوبیت زیادی در دنیا دارد. 

در گزارشی، دانش آموزان و دانشجویان ژاپنی در مورد «آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم.» با هم فکر و بحث می کنند.... دختری در حالی که وسایل برقی اضافه را از پریز می کشید، می گوید: «آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم.» و خیلی های دیگر ....

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

سادگی و پیچیدگی

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۵
23:10
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫ساده یا پیچیده‬‎

 

سادگی و پیچیدگی 

امتحان پایانی درس فلسفه بود. استاد فقط یک سؤال مطرح کرده بود! سؤال این بود: 

- شما چگونه می توانید مرا متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟

تقریباً یک ساعت زمان بود تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگۀ امتحانی شان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها 10 ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد!

چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را اعلام کرد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمرۀ کلاس را گرفته بود!!

او در جواب فقط نوشته بود: 

«کدام صندلی؟!»

نتیجه:

مسائل ساده را پیچیده نکنید!

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیرضا آرمیون

پیش داوری!

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۴
23:8
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس پیش داوری‬‎

 

پیش داوری!

«ادیسون» برای استخدام افراد متخصص در آزمایشگاهش، قبل از هر نوع مصاحبۀ علمی، ابتدا آنها را به ناهار در یک رستوران دعوت می کرد!

هنگامی که سوپ را می آوردند، او به آنها توجه می کرد و افرادی را انتخاب می کرد که پیش از چشیدن سوپ به آن نمک نمی زدند! سپس از آنها سؤالات فنی و علمی مورد نظرش را می پرسید و توانایی های علمی آنها را به صورت جدی مورد بررسی قرار می داد. 

از نظر ادیسون افرادی که پیش از چشیدن سوپ به آن نمک می زدند، مناسب برای کار با او نبودند، زیرا او معتقد بود این نوع افراد در برخورد با پدیده ها و چالش ها، با نوعی پیش داوری از قبل برخورد خواهند کرد. آنها دربارۀ آنچه ممکن و غیرممکن است مفروضات و قید و بندهای زیادی در ذهن خود دارند. 

 

فکرت را دگرگون کن تا دنیا را دگرگون کنی. 

نورمن وینسنت پیل 

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

در نبرد زندگی شجاع باشید

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۳
22:17
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس نبرد زندگی شجاع باشید‬‎

 

در نبرد زندگی شجاع باشید

شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش می دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با هوشیاری و جسورانه می جنگید و همواره با حضور در عملیات ها و خط مقدم جبهه، سینه اش را سپر می کرد. 

سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود. فرمانده که تحت تأثیر شجاعت او قرار گرفته بود، تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدل شجاعت بدهد. 

وقتی فرمانده مطلع که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی داد. 

- چرا؟!

در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانۀ مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچک ترین ترسی به خود راه نمی داد؛ اما به محض اینکه سلامتی اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گرانبها آمد. دید که نمی خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی داد. 

نتیجه: 

در حقیقت صحنۀ زندگی، همان صحنۀ جنگ است .... باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. 

به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینۀ سربازان شجاع آویخته می شود. 

 

سربلندی در تاریخ از آنِ شجاعان است. 

وینس لُمباردی

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

گذشته را فراموش کنید

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۲
21:47
شکیبا نعیمی

 

Related image

گذشته را فراموش کنید

پیر فرزانه ای در جمعی سخن می گفت. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای، او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند و او مجدداً لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمع به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: 

«وقتی که نمی توانید بارها به لطیفه ای بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مشکلات و خاطرات تلخ گذشته ادامه می دهید؟! گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید....»

همه چیز را به جز آنچه که می خواهی انجام دهی

به دست فراموشی بسپار و فقط آن کار را انجام بده!

ویلیام دورانت 

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

کریم، فقط خود خداست

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۰۱
22:49
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس کریم فقط خود خداست‬‎

 

کریم، فقط خود خداست

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد! کریم خان دستور داد، درویش را به داخل باغ آوردند. خان از او پرسید: این اشاره های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من کریم است، نام تو هم کریم  و نام خداوند هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده و به من چه داده است!

کریم خان که در حال کشیدن قلیان بود، گفت: چه می خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان مرا بس است!

چند روز بعد، درویش قلیان را به بازار برد و فروخت. خریدار قلیان کسی بود که می خواست نزد کریم خان برود، از این رو تحفه ای برای شاه می خرید. پس جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را نزد خان برد. 

روزگاری سپری شد... درویش جهت تشکر نزد کریم خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره ای به شاه کرد و گفت: نه من کریمم، نه تو! کریم فقط خودِ خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

آرامش صداقت

جمعه ۱۳۹۸/۰۳/۳۱
23:1
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫صداقت‬‎

 

آرامش صداقت

یک پسر و دختر کوچولو داشتند با هم بازی می کردند. پسر کوچولو یک سری تیله داشت و دختر کوچولو هم چندتایی شیرینی. پسر به دختر گفت: «من همۀ تیله هامو بهت می دم، تو هم همۀ شیرینیات رو به من بده.» دختر هم قبول کرد. 

پسر کوچولو، بزرگ ترین و قشنگ ترین تیله را یواشکی برای خودش کنار گذاشت و بقیه را به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو صادقانه همان جوری که قول داده بود تمام شیرینی هایش را به پسرک داد. 

همان شب، دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید، ولی پسرک نمی توانست بخوابد! چون به این فکر می کرد همان طوری که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده بود، شاید دختر هم همۀ شیرینی هایش را به او نداده ...

 

صداقت به سن، شغل و ثروت نیست؛

به وجدان بیدار است. 

هرمان هسه

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

بدترین دشمن و بهترین دوست هرکس!

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۳۰
20:24
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫بدترین دشمن و بهترین دوست هر کس‬‎

 

بدترین دشمن و بهترین دوست هرکس!

به اتفاق دوستم به یک مهمانی دعوت شده بودم. همان طور که به جمع مهمان ها نگاه می کردم، از دوستم پرسیدم: رفیق! به نظرت چطور می شه از بین این همه آدم توی جامعه، دوست و دشمن رو شناخت؟!

کمی تأمل کرد و با لبخندی گفت: به سادگی! دوست داری بدترین دشمنت و بهترین دوستت رو در این جمع بهت معرفی کنم؟

بُهت زده بهش گفتم: آره! مگه چنین چیزی هم ممکنه؟!

دوستم گفت: بله! یه روش پیچیده و آسون داره. اوّل تو قلبت نیت کن و چشمات رو ببند. بعد با انگشت به یکی از جهات اشاره کن. من که از این روش جواب گرفتم!

با ناراحتی گفتم: داری منو سر کار می ذاری؟!

با لبخند گفت: البته که نه!

گفتم: مشکلی نداره، پس الان امتحان می کنیم .... چشمهام رو بستم و نیت کردم تا بزرگ ترین دشمنم رو در اون مهمانی بشناسم و ناخودآگاه با انگشت اشاره به روبه رو اشاره کردم .... وقتی چشمهام رو باز کردم، از دیدنش جا خوردم....!

دوستم گفت: در قضاوت عجله نکن! بذار انگشتات رو ببینم. یکی از انگشتات نفر روبه رویی رو نشون می ده و یکی دیگه از انگشتات ... سه تاشون هم دارن خودت رو نشون می دن. خُب! با اکثریت آرا تصویب شد؛ خودت .... بله، خودت کسی هستی که بزرگترین ضربه ها رو ازش خوردی و نکتۀ دیگه اینه که خودت هم می تونی بهترین دوست خودت باشی! بستگی به خودت داره....

و من هنوز مات و مبهوت به انگشتام نگاه می کردم .... انگشت هایی که ...

 

هرگز از خود نگریزید. شما به جز خودتان چیزی ندارید!

جنیس جابلین

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

 

خـــــــــدا همۀ بندگانش را دوست دارد

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۹
21:59
شکیبا نعیمی

 

Related image

 

خدا همۀ بندگانش را دوست دارد

زنی گناهکار به دلیل ابتلا به بیماری خطرناکی در حال مرگ بود ... کشیش را خبر می کنند تا باعث آرامش روح او شود، اما هیچ نتیجه ای حاصل نمی شود! زن با حالت ناامیدی و درد می گوید: من تمام زندگی خود و اطرافیانم را ویران کرده ام. من همه چیزم را باخته ام و حالا با درد و رنج به جهنم می روم و امیدی برایم باقی نمانده است. 

کشیش چشمش به تصویر دختر زیبایی روی دیوار خانۀ آن زن می افتد و از او می پرسد: این عکس کیست؟

زن با قیافه ای خوشحال پاسخ می دهد: عکس دخترم است؛ زیباترین کسی که در دنیا دارم. 

پدر روحانی می پرسد: اگر دخترت به دردسر بیفتد و یا خطایی از او سر بزند، آیا کمکش می کنی؟ آیا او را می بخشی و باز دوستش می داری؟

زن نالان می گوید: البته که این کار را می کنم. من حاضرم هر چیزی که از دستم بر می آید برایش انجام دهم. چرا چنین سؤالی کردید؟

- چون می خواهم بدانی که خداوند هم روی دیوار بارگاه ملکوتی اش، عکسی از تو و همۀ بندگانش دارد....

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

تندیس زندگی

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۸
21:58
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫زندگی خوب‬‎

 

تندیس زندگی

از «میکل آنژ» نابغۀ مجسمه سازی دنیا پرسیدند که چطور می تواند چنین آثار زیبایی را خلق کند؟

او پاسخ داد: «خیلی ساده! وقتی به یک تخته سنگ مرمر نگاه می کنم، تندیس را درونش می بینم. تنها کار من این است که آنچه را به این تندیس تعلق ندارد، از آن جدا کنم.»

 

نتیجه:

آری - این یگانه راه زندگی با افتخار است. حال شما بگویید که با تخته سنگ زندگی تان چه می کنید؟

 

بیایید طوری زندگی کنیم که حتی مرده شور هم از مرگ مان متأسف باشد!

مارک تواین

 

کتاب من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

حاضر جوابی

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۷
21:31
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫به جای تغییر در دنیا تغییر در خود‬‎

 

 

حاضر جوابی

روزی نویسندۀ جوانی از «جورج برنارد شاو» (نمایشنامه نویس ایرلندی) پرسید: شما برای چی می نویسید استاد؟

 

برنارد شاو جواب داد: برای یک لقمه نان!

 

نویسندۀ جوان برآشفت که: متأسفم! بر خلاف شما من برای فرهنگ می نویسم. 

 

و برنارد شاو گفت: عیبی ندارد پسرم! هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم. 

 

همه به فکر تغییر دادن دنیا هستند،

اما هیچ کس به فکر تغییر دادن خودش نیست!

لئو تولستوی

 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

«ایــــــــــــــمان واقــــــعی»

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۶
22:24
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫ایمان به خدا‬‎

 

ایمان واقعی

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. 

- فکر می کنید آن مرد چه کرد؟

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا زانوی غم بغل کرد و اشک ریخت؟

او با لبخندی بر لبان و نوری در دیدگان، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! می خواهی اکنون چه کنم؟»

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود: 

«مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است! فردا دوباره شروع خواهم کرد.»

انسان امیدوار و با ایمان، در جایی که همه شکست می بینند، کامیابی می بیند. 

اوریسون ماردن 

من، منم؟!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد دوم 

مترجم و گردآور:

امیررضا آرمیون

دوستی برگزین که....

شنبه ۱۳۹۸/۰۳/۲۵
22:46
شکیبا نعیمی

 

Image result for ‫عکس دوستی‬‎

 

دوستی برگزین که....

شخصی در خدمت درویشی گفت: «در این راه (زندگی)، در هر قدمی هزار چاه است.»

درویشی گفت: «راه نرفته، نشان راه مده که چاه در کنار راه است؛ نه در میان راه! هر که از راه به در رود، در میان چاه افتد. پس دوستی برگزین که تو را از راه برد.»

 

با دقت دوستی انتخاب کنید!

چرا که دوست می تواند سرنوشت تان را عوض کند. 

 

لارشفوکو 

 

کتاب من و ما!

داستانهای کوتاه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون

دستان یاری بخش

جمعه ۱۳۹۸/۰۳/۲۴
22:54
شکیبا نعیمی

Related image

 

دستان یاری بخش

روزی پسربچه ای در کنار ساحل مشغول دست کردن قلعۀ شنی با ماسه های نرم ساحل بود که ناگهان سنگ بزرگی را سدّ راه خود دید. 

پسرک هر چه تلاش کرد نتوانست آن سنگ بزرگ را از سر راه خود کنار بزند. هر چه به  سنگ فشار می آورد سنگ کمی تکان می خورد، ولی دوباره به سرع ت سر جای اوّل خود باز می گشت. سرانجام پس از چند تلاش نافرجام و از فرط ناامیدی، پسرک به گریه افتاد. 

پدرش تمامی مدت از پشت پنجره تلاش های او را نظاره می کرد. وقتی متوجه اشک های پسرش شد، کنار او آمد و با لحنی مهربان و محکم گفت: «پسرم! چرا از همۀ توانت برای کنار زدن سنگ استفاده نکردی؟»

پسرک هق هق کنان گفت: «پدر! همۀ تلاشم را کردم، ولی موفق نشدم.»

پدر با مهربانی گفت: «نه پسرم، تو از همۀ امکانات قابل دسترست استفاده نکردی؛ چون از من درخواست کمک نکردی.»

سپس خم شد و سنگ را از سر راه پسرش برداشت....

نتیجه: 

آیا شما هم نیز به سنگ های بزرگ (مشکلات) در راه زندگی تان برخورد کرده اید؟

آیا به خاطر عدم موفقیت، دچار احساس خشم و ناامیدی شده اید؟

به خاطر داشته باشید که خداوند همیشه در صحنۀ زندگی شما حاضر است ... امید خود را از دست ندهید و دست از تلاش برندارید، چون اگر خوب به اطراف خود بنگرید در خواهید یافت که دستان یاری بخش خداوند به سوی شما دراز است..

 

احساس وجود پروردگار در شرایط سخت زندگی انرژی لازم برای ایستادگی را فزونی می بخشد. 

لئو بوسکالیا

 

کتاب من و ما 

داستانهای کواه و شگفت انگیز 

جلد یکم 

مترجم و گردآور: 

امیررضا آرمیون 

 

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir