مهارت

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۶/۰۵
15:6
مینا

 

مهارت به این معناست که آنقدر در کاری تسلط داشته باشیم که بتوانیم هر مانعی را، حتی اگر برای بار اول با آن مواجهیم، برطرف کنیم. اینکه در برابر مشکلات تسلیم نشویم و منفعل نباشیم، درنهایت ما را به عزت نفس می‌رساند؛ طوری‌که حتی تهدید و توهین دیگران هم ما را از هدف و مسیرمان دور نمی‌کند.

لازمه کسب مهارت؛ تسلط علمی، قدرت تفکر و کنترل بر خود و بر زمانمان است.

به گفته شری کارتر اسکات*:

برای آسان کردن فرایند یادگیری، باید در دروسی مانند بخشش، اصول اخلاقی و حتی شوخی، مهارت بیابید. بدون آن‌ها شما گرفتار محدودیت می‌شوید و نمی‌توانید از اشتباهات خودتان استفاده بهینه ببرید.

 

* کتاب: اگر زندگی بازی است، پس قوانین خودش را دارد.

  نویسنده: شری کارتر اسکات.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: فرهنگی ، اجتماعی

کلام امیر ع

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۶/۰۳
14:20
مینا

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

دوچرخه‌سواری

شنبه ۱۳۹۸/۰۶/۰۲
15:41
مینا

 

صبح، شاد و شنگول از خواب بیدار شدم. بدون اینکه مثل هر روز، هی مامان بهم بگه، کارهایی که مربوط به خودم بود رو تندتند انجام دادم. صبحانه‌ام رو خوردم، لباس‌هام رو که از شب قبل آماده کرده بودم، پوشیدم و حاضربه‌یراق ایستادم دم در تا بقیه بیان. آخه قرار بود بریم خونه پدربزرگم.

اگر می‌دونستم غیر از رفتن به اونجا قراره یه اتفاق خوشایند دیگه‌ای هم برام بیفته، نورعلی نور می‌شد. هروقت می‌رفتیم اونجا، اولش از این اتاق به اون اتاق می‌دویدم. می‌رفتم بالا، می‌اومدم پایین. اونقدر دور خودم می‌چرخیدم تا خسته بشم. اما این‌بار وقتی خوب بدوبدوهام رو کردم، یک‌مرتبه، پدربزرگم دستم رو گرفت و برد توی حیاط. یعنی چیکارم داره؟

توی یک چشم‌به‌‌هم‌زدن بلندم کرد، نشوند روی دوچرخه، آخه خیلی کوچک بودم و بعد شروع کرد به هل دادن. از شدت شوق، هاج‌وواج مونده بودم، زبونم بند اومده بود. مادربزرگم دوید توی حیاط و گفت: خطر داره، اگر بیفته چی؟ چرا این کار رو کردی؟ و او گفت: نه، طوری نمیشه.

همین‌طور دوچرخه رو هل می‌داد، رها می‌کرد، دوباره می‌گرفت و حرکت می‌داد، رها می‌کرد و ... . من هم جیک نمی‌زدم. آخه عاشق دوچرخه‌سواری بودم ولی بلد نبودم. می‌ترسیدم چیزی بگم، پیاده‌ام کنه ولی نمی‌دونستم خودش قصد داره دوچرخه‌سواری رو یادم بده.

از طرفی هم تعجب کرده بودم که چرا اینکار رو کرده. آخه دوچرخه، مال داییم بود. او سه سال از من کوچک‌تر بود، تنها پسر خانواده که خیلی خواهان داشت. اون‌موقع کسی دوچرخه نداشت ولی برای او همه چیز فراهم می‌کردند. حالا من سوار دوچرخه‌اش‌ام. دوچرخه‌ای که هیچ‌کس نباید بهش حتی دست می‌زد.

بعد از یه مدتی که گذشت، یهو حس کردم که خودم دارم رکاب می‌زنم و پدربزرگم نیست. اینقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم که نفهمیدم رفته. یه لحظه پاهام شل شد ولی احساس کردم، پدربزرگم حتما به یادگرفتن من مطمئن شده که رفته، وگرنه رهام نمی‌کرد. فکر کردم ناامیدش نکنم، به من اطمینان کرده و دوچرخه رو در اختیارم گذاشته.

محکم به فرمون دوچرخه چسبیدم و شروع کردم به پا زدن. باد به صورتم می‌خورد و موهام رو توی هوا پراکنده می‌کرد. خنک شده بودم. یک قیافه‌ای گرفته بودم به خودم، انگار قله کوهی رو فتح کرده‌ام. یک‌مرتبه گفتم، بسه دیگه الان فقط مواظب باش، خراب‌کاری نکنی. زدم زیر خنده. جیغ‌های بلند می‌کشیدم و تا بعدازظهر همین‌طور بازی کردم، پازدم و پازدم.

پازدم و پازدم. کوچه‌های سال‌های عمرم رو رد کردم. از بچگی به نوجوونی ... جوونی و دیدم، که خودم به بچه‌هام دارم دوچرخه‌سواری یاد میدم. میان‌سالی و حالا ... یه لحظه حس کردم که دوچرخه دیگه جلو نمیره. حتما خراب شده یا پنچر، یا شاید هم زنجیرش دررفته. هیچ‌کدوم اینها نبود. اصلا دوچرخه‌ای در کار نبود. پاهام حسی نداشت. اون پاهای قوی، تبدیل شده بود به یک چوب خشک. برای کارهای معمولیم هم باید دو ساعت مایه می‌گذاشتم. هیچ‌کس دوروبرم نبود.

کاش اقلا مادرم بود، که بگه: "دختر! باز دست‌هات رو سیاه کردی؟ آخه اینا رو چه جوری تمیز کنم؟ یه کاری دست خودت میدی. چرا نمی‌ذاری بابات بیاد درستش کنه؟" راست می‌گفت. آخه بعدها پدرم برای برادرم دوچرخه خرید ولی اون‌قدر که زیر پای من بود و باهاش بازی می‌کردم دست برادرم نبود. برای همین، بارها دستم موقع درست کردن زنجیر چرخ، زخمی شده بود. آخه دلم می‌خواست که خودم کارهام رو انجام بدم. هم زحمتم رو روی شونه‌های دیگران نگذارم و هم به همه ثابت کنم خودم توانایی هر کاری رو دارم.

پدربزرگم، خدا رحمتش کنه، خیلی من رو دوست داشت. تا جایی که یادم میاد، ندیدم دوچرخه رو غیر از من به هیچکس بدهد، چه برسه به اینکه بخواد دوچرخه‌سواری هم یادش بدهد.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

ضرب‌المثل

جمعه ۱۳۹۸/۰۶/۰۱
11:48
مینا

 

قدیمی‌ها از ضرب‌المثل زیاد استفاده می‌کردند. بیشتر زندگی‌شون حول‌وحوش ضرب‌المثل می‌چرخید. به‌کاربردنش براشون خیلی اهمیت داشت مثل حرف‌های عامیانه صبح تا شب بود.

مادرم جزء خانم‌هایی بود که خیلی کار می‌کرد و مادربزرگم مرتب بهش می‌گفت اینقدر کار نکن مادر. "جون نکنده به تنه."

برام این حرفش خیلی جالب بود با اینکه منظورش رو نمی‌فهمیدم. بعدها متوجه شدم چه حرف پرمغزیه. نمی‌دونم ضرب‌المثل بود یا از گفته‌های خودش، ولی من رو به این فکر انداخت که به خانم شکیبا پیشنهاد بدهم، اگر موافق باشند در بین کارهای گروهی‌مون در سایت نسلی‌ساخته، یادگرفتن ضرب‌المثل‌ها رو هم قرار بدهیم. هر هفته یک ضرب‌المثل پیشنهاد داده بشه، همه روش مطالعه کنند، ببینند منظور چی بوده، برای چه مواردی به‌کار می‌رفته یا اگر تعریفی ازش پیدا می‌کنند برای بقیه هم بگویند. این یک پیشنهاد ساده است. این‌طوری رفته‌رفته کلی ضرب‌المثل یاد می‌گیریم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

عکس‌نوشته

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۳۱
14:47
مینا

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

وارث

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۳۰
17:43
مینا

 

خیلی دوست داریم از خودمون یه وارث، به‌خصوص پسری به جا بگذاریم تا اسممون ماندگار باشه. در این مورد خیلی دغدغه داریم و بعضا گاهی حرص‌وجوش هم می‌خوریم که حتما این اتفاق بیفته. اما به یک چیز فکر نمی‌کنیم و اون اینه که از گفتار و کردارمون چه چیز در ذهن‌ها باقی می‌مونه.

کسی رو می‌شناختم که بالاخره بچه‌دار نشد و فوت کرد. ولی در زمان زنده بودنش همه بهش احترام می‌گذاشتند و مورد اعتماد همه بود. بعد از مرگش با گذشت 30 سال هنوز همه به خوبی ازش یاد می‌کنند. خیلی‌ها رو هم می‌شناسم که با داشتن پسر که زنده هست و اسمشون رو ماندگار نگه‌می‌داره، درواقع اسمی ازشون نیست و هیچ‌کس ازشون حتی کوچک‌ترین حرفی نمی‌زنه.

پس بهتره که خودمون رو اذیت نکنیم، به اصل قضیه فکر کنیم و پافشاری روی چیزی که اصله، نه چیزی که فقط برای خودمون مثل یه توهم می‌سازیم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: فرهنگی ، آرامش روان ، اجتماعی

اکوی قلب

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۹
17:4
مینا

 

یکی از شگفتی‌های خلقت، ظاهر متفاوت انسان‌هاست. ولی ممکنه که گاهی، افرادی شبیه به هم باشند، مانند دوقلوهایی که مثل این است که سیبی را از وسط نصف کرده‌اند. عجیب‌تر از اون، اثر انگشت است که مطمئنا، مشابهش در دنیا وجود ندارد. لاله گوش هم از این قاعده مستثنی نیست.

مدتی به این فکر بودم که موردهای اینچنینی را پیدا کنم؛ تا اینکه خیلی اتفاقی متوجه شدم صدای ضربان قلب هم مانند اثر انگشت است. البته هنوز مطمئن نیستم که این قضیه در مورد همه آدم‌های دنیا صدق کند، شاید موارد مشابه وجود داشته باشد.

اما، روزی که برای اکوی قلب رفتم، 12 نفر با من آنجا حضور داشتند که من نفر یازدهم بودم. سکوت آنجا کمک کرد تا توجه من به صدای ضربان قلب بیماران جلب شود. شاید باور نکنید صدای قلب هیچکدام از ده نفر بیمار قبل از من، به هم شبیه نبود، هرکدام ریتم خاص خودش را داشت. آنقدر غرق افکار خودم شدم که وقتی من رو صدا زدند متوجه نشدم.

صدای قلب خودم هم کاملا متفاوت بود. نمی‌شد گفت کدامشان دلنشین‌ترست چون هرکدام زیبایی منحصربه‌فردی داشت. هرچه بیشتر به قدرت خداوند در آفرینش، فکر کنیم عشق ما هم نسبت به او کامل‌تر شده و عظمت وجودی‌اش را بهتر درک می‌کنیم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

کلام امیر ع

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۷
12:29
مینا

 

عید غدیر بر همه شیعیان مبارک

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

دمپختک

شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۶
12:39
مینا

 

دمپختک جزء غذاهاییه که آدم رو به یاد قدیما می‌اندازه. یه غذای ساده است، ولی نمی‌دونم چرا هروقت حرفش میشه، همه با آب و تاب ازش یاد می‌کنند و دلشون می‌خواد توی دورهمی‌هاشون بپزند و دسته‌جمعی از خوردنش لذت ببرند.

این غذا معمولا با ترشی، مخصوصا پیازترشی سرو میشه که بسیار خوشمزه و خوش‌خوراکه. باقلا، فشار خون رو پایین میاره و ترشیجات فشار رو بالا می‌بره؛ شاید به‌همین دلیله که دمپختک با ترشی سرو میشه تا موقع هضم، در بدن تعادل ایجاد بشه.

اگر دمپختک رو به طریقه آبکش طبخ کنیم، هم دانه‌های زردچوبه و هم کف باقلا، به‌همراه آب، دور ریخته میشه و به‌همین خاطر، شفاف‌تر از کته به عمل میاد.

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

گلاب

جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۲۵
14:27
مینا

 

سلام دوستان عزیز، 

مقاله‌ای در مورد گلاب، در سایت هم‌سوالی نوشته‌ام. اگر تمایل داشتید، اون رو در لینک زیر مطالعه کنید و نظراتتون رو بیان کنید. سپاسگزارم 

 

 هم‌سوالی؛ گلاب، روش تولید، خواص و کاربرد این آب گل

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: انواع مقاله‌ها

مادربزرگ بی‌نظیر

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۴
14:20
مینا

 

دختر نوجوانی بودم که پدرومادرم به یک سفر یک‌ماهه رفتند. مادربزرگم، که خدا رحمتشون کنه، پیش من و خواهر و برادر کوچکترم بود، تا تنها نباشیم. به‌خاطر اینکه بزرگتر بودم، خواه‌ناخواه، بیشتر مسئولیت‌ها به گردنم افتاد. سعی می‌کردم اون‌ها رو به خوبی انجام بدم تا هم خجالت‌زده پدرومادرم نشم و هم اینکه تجربه‌ای سخت اما سازنده برام باشه. مادربزرگم با مهربانی و درایت و خواهر و برادرم هم با حرف‌گوش‌کردن، به من کمک می‌کردند تا همه چیز به خوبی و خوشی جلو بره و هیچ اتفاق بغرنج و حادی پیش نیاد.

یک روز وقتی مشغول آشپزی شدم، همون اول کار، گاز تموم شد. خب، معلومه حسابی کلافه شدم، چون برای سن من و بی‌تجربگیم، این یک اتفاق ساده نبود. دستِ بر قضا، از اون‌جاکه، هروقت یه پیشامد تلخی میشه، پشت سرش هم چند مسأله دیگه از راه میرسه؛ زنگ خونه به صدا دراومد و کسی نبود جز یک مهمان! دیگه حالِ بد من به اوج خودش رسید. خدایا! باید چکار می‌کردم؟ که یک‌مرتبه مادربزرگم گفت:

+ امروز غذا با من.

- وا! مگه میشه؟

سه‌فتیله‌ای رو، که من بهش نگاه هم نمی‌کردم، گذاشت کف آشپزخانه روی زمین و کنارش روی یک چهارپایه نشست. آن‌چنان با آرامش و خونسردی کار می‌کرد که محاله فراموش کنم. قابلمه رو گذاشت روی سه‌فتیله‌ای و شروع کرد به درست کردن غذا: "لوبیاپلوی زعفرانی با هویج".

از کند پیش‌رفتن کار، طوری به هم ریخته بودم که کنترلم رو دیگه داشتم از دست می‌دادم. اما وقتی به خونسردی و آروم کار کردن مادربزرگم نگاه می‌کردم، انگار آب روی آتش میشد. حتی رفتار آروم او و حرکت‌های پرتنش من جوری بود که توجه مهمان را هم به خودش جلب کرد.

فکر می‌کنید نتیجه چی شد؟ بعد از چند ساعت، یک لوبیاپلوی بی‌نظیر از لحاظ طعم، رنگ و کیفیت برنج، پخت که تا الان می‌تونم بگم هنوز مزه‌اش زیر زبونمه.

مادربزرگم اون روز به من خیلی کمک کرد، نه تنها علیرغم تموم شدن گاز، بی‌غذا نموندیم و یک غذای خوشمزه هم خوردیم بلکه ایشون تحسین همه، بخصوص مهمون، رو برانگیخت. با سن کمی که داشتم تجربه خیلی خوبی کسب کردم که اگر استرس و عجله داشته باشم، هیچ‌کاری رو به خوبی نمی‌تونم انجام بدم.

غذایی که با شعله زیاد، باسرعت و در زمان کم، طبخ بشه، لزوما غذای خوشمزه‌ای نخواهد بود. به‌ویژه اینکه مستقل از نوعش، از فست فود هم بدتره و کیفیت نداره. ظرف غذا هم ملاک نیست. قدیمی‌ها، که خدا بیامرزدشان، در یک ماهیتابه آلومینیومی ساده، سیب‌زمینی‌ای سرخ می‌کردند که ما نمی‌تونیم همان طعم و رنگ رو در ظروف مدرن امروزی تهیه کنیم.

چرا باید همیشه، فقط، تعریف طعم غذاهاشون

ورد زبون‌مون باشه، از خوبی‌های دست‌پختشون

بگیم یا از صبر و طمأنینه‌ای که در برابر مشکلات

داشتند، حرف بزنیم؟

چرا این روزها، اون شیوه زندگی کمرنگ‌تر شده؟

آیا ما هم می‌تونیم برای نسل بعدی الگوی خوبی

باشیم؟

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

            کانال تلگرام من:

              https://t.me/khaneyeminajoon 

حالا من چه جوریم؟ :)

چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۳
20:21
مینا

 

مواقعی که؛

 

- می‌خواهید گوشت خرد کنید و می‌بینید که چاقو، کُنده و فراموش کرده‌اید اون رو تیز کنید. الان هم وقتی برای این‌کار نیست. گوشت‌ها روی دستتون مونده‌اند و رها کردنشون اشتباهه.

- قسمت اعظمِ خونه رو جاروبرقی زده‌اید که یک‌مرتبه، برق قطع میشه و کار، نیمه‌کاره می‌مونه.

- لوله سینک آشپزخانه، گرفتگی پیدا می‌کنه و آب به خوبی رد نمیشه. هی پمپ می‌زنید ولی فایده‌ای نداره.

- یه لحظه، حواستون پرت میشه و مربای آلبالو روی اجاق گاز، سر میره. دیگه چقدر طول می‌کشه که تمیز بشه، خدا می‌دونه. اگر شیر سر بره که دیگه واویلا ...

- می‌بینید خونه پر از پَر شده و این یعنی بچه‌ها بالش‌هاشون رو کیسه بوکس کرده‌اند و برای اینکه بازی کنند، توی سر و کله هم می‌زنند.

- ماشین لباسشویی بدقلقی میکنه و هرچی کفه از توش می‌ریزه بیرون.

- بچه‌ها کلافِ بافتنی رو برداشته‌اند، تا شده به هم تابونده‌اند و دورتادور تمام ستون‌ها و پایه میز و صندلی‌ها پیچانده‌اند.

- ساعت سه بعدازظهره، میگید یه دقیقه بخوابم، خواب که چه عرض کنم، بیهوش میشید از خستگی. تازه وانت سبزی‌فروشی میاد: "سبزی قورمه، قورمه سبزی، ..." (نمی‌دونم چرا همه چیز رو برعکس میکنه و دوباره و دوباره تکراری میگه!). حس می‌کنید حتی انگشت‌هاتون رو هم نمی‌تونید تکان بدید، چه برسه که بلند بشید. بعد از چند دقیقه، صداش از بلندگو میاد که توی کوچه فریاد می‌زنه: "حاج خانم چرا نمیای، مگه سفارش سبزی نداده بودی؟"

 

چه حالی بهتون دست میده؟ عکس‌العملتون در چنین لحظاتی چیه؟

اگر گفتید من چه جوری میشم؟ 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

ازدواج

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۲
11:47
مینا

 

ازدواج سنتی که در قدیم انجام میشد و ازدواج غیرسنتی که رسم امروزی‌هاست، هرکدام خوبی و بدی خودش رو داره. کاش میشد لااقل توی این قصه، تعادلی حاکم بشه، تا هم برای همه لذت‌بخش باشه هم فارغ از توهین و تحقیر. مدلش فرقی نمی‌کنه، چون ازدواج تنها اتفاقیه در زندگی، که کاملا برای همه شادی‌آوره و خوشی اون فردی نیست.

اما، تنها چیزی که بهش فکر نمیشه اینه، که یه زندگی جدید می‌خواد شروع بشه، حالا با هر رنگ و بویی که خاص خودشه. باید فکر کنیم چه جوری دوامش رو بیشتر کنیم و کیفیتش رو بالا ببریم تا باهاش به کمال برسیم. فقط به این فکر می‌کنیم که کی میتونه حرف خودش رو به کرسی بنشونه.

قدیم، بزرگترها زور می‌گفتند و حالا کوچکترها. شکلش فرق کرده ولی لجبازی، پافشاری روی حرف خود، غرور و خودخواهی، به قوه خودش باقیه. برای همین به‌راحتی، اون شادی به یک جنگ تبدیل میشه. دودش هم توی چشم چه کسی میره؟ اون دو نفری که قراره با هم زندگی‌شون رو شروع کنند. آخر هم فقط اون دو نفر مقصر قلمداد می‌شوند، درحالی‌که، همه اشتباه کرده‌اند و از به وجود آمدن زندگی تلخ برای آن دو، هیچ‌کس مبری نیست.

من هر بحثی رو می‌تونم طول و تفسیر بدم ولی در موردش زیاد صحبت شده که همیشه هم غیرقابل‌حل مونده. هرکس در هر مسأله‌ای از زندگی باید از خودش شروع کنه. در ضمن از تحمیل کردن نظرش به دیگران خودداری کنه تا بشه به راه حل مناسب رسید. همیشه فکر می‌کنم کاش روزی برسه، که مشورت و تعادلی که در قرآن، ما رو بهش سفارش کرده‌اند، به عمل درآوریم. در این‌صورت، دیگه نه سنتی و غیرسنتی داره و نه قدیم و جدید.

یک روش خوب و صحیح، که پرواضحه همون‌طورکه ضررش به خودمون برمی‌گرده، سودش هم به خودمون می‌رسه. قرار نیست کس دیگری جای ما لذتش رو ببره. پس هر گلی بزنیم به سر خودمون زده‌ایم. درسته که در هر مسأله‌ای باید حسابی فرهنگ‌سازی بشه ولی قبول کنیم که اکثر اوقات از ماست که برماست.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

کلام امیر ع

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۲۰
11:4
مینا

 

هر روز كه در آن نافرمانی خداوند نشود، عيد است.

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: فرهنگی

عمر بی‌بهره

جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۱۸
9:49
مینا

 

پدرم خدابیامرز، می‌گفت: "نصف شب بود. لب حوض نشسته بودم مضطرب و بی‌تاب. وقتی صدات رو شنیدم زمین رو سجده کردم و خدا رو به خاطر نعمت‌هاش شکر گفتم، که یک‌مرتبه قابله آمد و گفت دخترتون خیلی زیباست، تبریک میگم."

ظاهرا تا 7-6 ماهگیم اسم نداشتم. هرکسی یه اسم برام انتخاب می‌کرد. گویا هروقت پدرم می‌خواست بره شناسنامه بگیره، دوباره نظرها عوض میشد. کار همه فامیل شده بود اسم‌گذاری برای من. این لطیف‌ترین خاطره‌ای بود که همیشه پدرم ازش حرف میزد. چون بنده خدا، به غیر از شیطنت‌های بسیار، دیگه چیز دلنشینی از من به خاطر نمی‌آورد.

20 – 18 سال اول زندگی رو روی ابرهایی و معلوم نیست چطوری می‌گذره. سه دهه بعد زندگیت هم بخاطر ازدواج، گرفتار کارِ شدیدی، مخصوصا اگر مثل من متعهد باشی و وظیفه‌شناس.

بین 50 تا 60 سالگی چه گرفتار بیماری باشی چه نباشی، می‌افتی توی سرازیری. اون 50 سال که سربالایی بود چه جوری گذشت که الان توی سرازیری هستی. غل غل می‌خوری و انگار زیر پات چرخ گذاشته‌اند. طوری به سرعت میری جلو که خودت هم متوجه نمیشی. یه وقت به خودت میای که می‌بینی تمام کسانی که باهاشون نوستالژی زندگیت رو داشتی و بهشون علاقه‌مند بودی، فوت کرده‌اند. بچه‌هایت هم رفته‌اند و تنهایت گذاشته‌اند.

بیماری‌هایی که یکی پس از دیگری میان، از پا درت میارن و کاملا حس می‌کنی زیر پات خالی شده. میگی من که هنوز زندگی رو شروع نکرده‌ام چرا داره تموم میشه؟ چه زود دیر میشه! من هنوز 6 ماهمه و اسمی برام انتخاب نشده، چطوری شد 60 سال؟!

اجتناب‌ناپذیر شده‌ای و هر چیزی به طرفه‌العین به‌هم‌ات می‌ریزه. هنوز زندگی نکرده‌ای، فقط کار و کار. جاده‌صاف‌کن همه. همون‌هایی که از گذشت و ایثارت به اوج رسیده‌اند، حالا حتی به پشت سرشون نگاه هم نمی‌کنند تا بگن این کیه که داره فریاد می‌کشه و میگه:

"من هستم،

من هم مثل شما از گوشت و خونم،

خسته میشم،

شادی رو دوست دارم،

عشق و احساس رو سرم میشه،

همون‌جور که دوست داشتم، دلم می‌خواد دوستم داشته باشند،

براتون مُردم اقلا، یه سردرد برام بگیرید."

ولی فریاد توی سینه‌اش خفه میشه، اشک توی چشم‌هاش خشک. ناتوان می‌نشینه و بهت‌زده به دیوار روبروش نگاه می‌کنه.

با خودش میگه: "من هم می‌خوام زندگی کنم، توقعی ندارم. آخه شنیده بودم اگر محبت کنی، محبت می‌بینی ولی این ابر بالای سرم بود. اگر صبور باشی، نتیجه کارت رو می‌بینی ولی این افسانه‌ای بیش نبود. مگه تو بیشتر از یک دست لباس داشتی که اون هم جسمت بود که خدا بهت هدیه داد. اونقدر ازش کار کشیدی که تنها سرمایه‌ات رو هم از دست دادی. از خستگی حتی از پس کارهای شخصی خودت هم برنمیای. پشیمون نیستی ولی ناراحتی به خاطر اینکه به وضوح دیدی به راحتی نادیده گرفته شدی. هی اعتماد به نفست رو تلمبه می‌زنی، باز می‌بینی خالی شد. کپسول انرژی مثبتت رو عوض می‌کنی، باز می‌بینی تموم شد.

به خودت نهیب می‌زنی، که تحمل کن اما فایده‌ای نداره. 7 هزار سال تاریخ ایران چه بسیار آدم‌ها مثل تو بودند و رفتند. فریادشون به گوش هیچ‌کس نرسید. به جایی می‌رسی که سردی گور رو لمس نکرده، حس می‌کنی. تنها چیزی که مهمه و برات می‌مونه، اینه که بدونی با مردم چه کردی. آیا با وجدان راحت میری و در مزارت آروم می‌گیری؟ ولی افتخار می‌کنی که قبل از اینکه کسی فکر کنه بهت نیاز داره تو دستش رو گرفتی. فایده‌اش چیه که فریاد کنی: من نیازمند شمام، و کسی گوش نده که چی میگی.

یاد کلام آقای اخوان ثالث می‌افتی که گفت: "آنقدر آرزو با خودم به گور بردم که دیگر جایی برای خودم باقی نماند." حالا تنها چیزی که برایت مانده یک جسم و  روح زخمی است که هرکس از کنارش گذشت با نیشترش آن را بی‌نصیبت نگذاشت."

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

خانه مینا جون

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۱۷
10:36
مینا

 

من سعی می‌کنم تا جایی‌که می‌توانم در برابر مشکلات زندگی، به جای اینکه کلافه بشوم، سریع یک راه حل پیدا کنم. تا درنتیجه، یا آن مشکل حل شود یا اگر نشد، اوضاع از آن چیزی که هست بدتر نشود.

اما یک زمانی، چند ناراحتی جورواجور به سرم آوار شد. به‌طوری‌که هر کاری کردم نتوانستم بر آن‌ها فائق شوم. خیلی سخت بود. کار به جایی رسید که مبتلا به بیماری هم شدم و دیگه نمی‌دونستم چکار کنم.

تا اینکه پسرم پیشنهادی بهم داد. گفت من پایه و اساس یک وبلاگ رو برات می‌ریزم، کارهای اولیه رو هم بهت یاد می‌دهم، اما بقیه‌اش به خودت بستگی داره. گفتم من الان حوصله فکر کردن به هیچ چیز رو ندارم، تازه بیام وارد فضای مجازی هم بشوم؟ ولی بالاخره با اصرار او پذیرفتم.

اثرش جالب بود. یک وقت به خودم آمدم، دیدم چندین سال گذشته و ناراحتی‌ها بر قوه خودش باقی مانده، کم نشده که هیچ، بیشتر هم شده. اما دیدم در زمان فراغت به جای فکروخیال، با مطالبی که به صورت دلنوشته در وبلاگ می‌گذاشتم سرم گرم شده و تازه، کارهای جنبی دیگری هم انجام می‌دادم.

تا آخر عمرم ممنونش‌ام، لطفش رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، چون دیگه به نقطه صفر رسیده بودم و کمکش به موقع و عالی بود. علاوه بر پیشبرد وبم، اطلاعات زیادی در زمینه‌های مختلف فرهنگی، اجتماعی، علوم تغذیه، ... پیدا کردم که قبلا نمی‌دونستم و میزان مطالعه و کتاب‌خوانیم هم بیشتر شد.

اما الان دغدغه‌ام اسم وبمه که هنوز فکرم بهش مشغوله. این اسم، انتخاب پسرم بود، حتی یک‌بار عوضش کردم و او دوباره گفت همین باشه بهتره. در حال حاضر، دلم نمی‌خواد، اسم وبی که او خودش بانیش بوده را تغییر دهم، تا ببینم در آینده چی پیش میاد. در هر صورت ممکنه مطالبم جالب نباشه ولی دلنوشته‌هایی کاملا حقیقی و صادقانه است. امیدوارم، آنچه که از دل برآید، بر دل نشیند.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

"شرایط منتهی به 9"

سه شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۱۵
11:5
مینا

 

دخترم اخیرا مشغول مطالعه کتابی به نام "کِی*" هست و هر از گاهی بخش‌هایی از این کتاب رو برای من تعریف می‌کنه. دوست داشتم مطلبی که به تازگی برام گفته رو در این پست بگذارم: شرایط منتهی به 9. 

شرایط منتهی به 9، درواقع ویژگی‌های افرادی رو شامل می‌شه که در سال آخر یک دهه خاص از عمر خودشون هستند، مثلا 29، 39، 49، ... سالگی. در این سال بدون اینکه تغییراتی در زندگی، سلامتی و شرایط محیط رخ بده، فرد دچار یک تحول فکری و مشغولیت ذهنی می‌شه. (شاید حتی ناخواسته) خودش رو واردار به انجام کارهایی می‌کنه که پیش از این برایش فقط اهدافی دور از دسترس بوده‌اند. تلاش به نوسازی خودش می‌کنه، رفتارش یا حتی نگاهش رو به زندگی تغییر می‌ده و انجام تمام و کمالِ یک کار مهم تا قبل از اتمام اون دهه از عمرش، برایش تبدیل به یک دغدغه می‌شه. البته همیشه هم نتیجه این تحول، بروز رفتارهای سالم نیست و برعکس ممکنه یک بحران معنایی به همراه داشته باشه. نزدیک شدن به یک دهه جدید از عمر، که یک مرز مشخص در مراحل زندگی به حساب میاد، باعث می‌شه فرد به خودش و جستجوی معنای زندگی بپردازه.

به نظرم دانستن مطالب علمی از این دست، خیلی خوبه چون اگر آدم در چنین سن‌هایی تغییرات عجیب و غریبی در خودش ببینه، به جای نگرانی، می‌دونه که این یک بحران طبیعیه که باید اون رو به سلامت رد کنه و ازش برای انتخاب یا اصلاح راه و روش زندگیش استفاده کنه.

*** کتاب کِی؛ ترفندهای علمی زمان‌سنجی عالی. نویسنده: دنیل اچ پینک.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

گل‌های وفادار

دوشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۱۴
8:26
مینا

 

یک زمانی بیشتر از 50 تیره گل و گیاه آپارتمانی، تزئینی و باغچه، رو پرورش می‌دادم. همه اطلاعاتم رو هم تجربی به‌دست آورده بودم. از رسیدگی بهشون خیلی لذت می‌بردم و از شادابی و طراوت‌شون، خودم به وجد می‌اومدم. هرکدوم روش نگهداری خودش رو داشت، آبیاری، قلمه زدن، نوع خاصی از کود. من با صبر و حوصله، نظم و دقت، ازشون مراقبت می‌کردم. نگهداری از بعضی‌شون آسون بود بعضی سخت. اونقدر به این کار علاقه داشتم، اصلا متوجه سختی کار نمی‌شدم که مثلا رسیدگی به بنجامین در آپارتمان خیلی مشکله یا نگهداری گل رز و گل چلچراغ.

باهاشون خیلی حرف می‌زدم، از زیبایی‌شون، از اینکه چقدر دوست‌شون دارم. احساس می‌کردم، شاداب‌تر از گل‌هایی هستند که جاهای دیگه می‌دیدم. البته این مورد رو هم، باز دیگران زیاد بهم می‌گفتند. یه زمانی حس کردم با حرف‌زدن‌های من بیشتر شکوفا میشن تا رسیدگی به نیازهای معمول گل‌کاری‌شون.

همیشه حیاط و داخل خونه‌ام پر از طراوت و شادابی بود. بیشتر از یک ربع قرن، این وضع ادامه داشت تا اینکه بدون پیش‌بینی، بیماری به سراغم اومد. با وضعی که برام ایجاد شده بود باز هم ادامه دادم، اما حرف زدنم، کم و کمتر شد. خیلی تلاش می‌کردم که ناتوانیم باعث نشه، براشون کم بگذارم. ولی بالاخره حرف‌هام به صفر رسید و به‌تدریج احساس کردم، شروع کرده‌اند به ازبین‌رفتن.

تا اینکه خواهرم گفت، جایی خونده که گیاهان از روحیه صاحب‌شون خیلی تأثیر می‌گیرند. گفت، اون‌ها دارن هم‌پای تو مریض میشن.

جالب اینجا بود که همینطور هم شد. با اینکه رسیدگیم نسبت به قبل فرقی نکرده بود، اما پابه‌پای من، اون‌ها هم حالشون بدتر می‌شد. تا اینکه خیلی عجیب، همه‌شون از بین رفتند و من رو در حسرت خودشون گذاشتند. حتما حرف خواهرم درست بوده، به‌خصوص که گفت این رو جایی خونده، ولی من دیگه حتی نتونستم یک گلدون داشته باشم و این روی روحیه‌ام اثر خیلی بدی گذاشت. به‌هرحال، خدا رو شکر می‌کنم که تونستم یه همچون تجربه شیرینی رو توی زندگیم داشته باشم.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: دفتر خاطرات نسلی ساخته

زیبای بی‌همتا

شنبه ۱۳۹۸/۰۵/۱۲
11:10
مینا

 

تا حالا با خدا حرف زده‌اید؟ اگر نه، تجربه‌اش کنید، خیلی شیرینه. یک زمانی در وبم، لقب "زیبای بی‌همتا" بهش داده بودم. می‌تونی خیلی عامیانه و معمولی، انگار داری با خواهر یا دوستت حرف می‌زنی، باهاش درددل کنی. خوب به حرف‌هات گوش میده.

به‌غیر از اینکه خیلی خوب سبک میشی، خیالت راحته که؛ نه بهت طعنه می‌زنه، نه سعی می‌کنه ازت ایراد بگیره، نه می‌ذاره برای آینده یه جایی به رخت بکشه، نه حرفت رو جایی می‌بره، نه توکلت رو به چالش می‌کشه، نه الکی از در مهربونی درمیاد و می‌گه که "ای بابا! کسانی هستند که وضعشون از تو بدتره، برو خدا رو شکر کن" (که من حاضرم هر بلایی سرم بیاد ولی این یکی رو نشنوم!)

مگه نه اینکه خدا میگه، لا یُکَلِّفُ اللهُ نَفسَاً اِلّا وُسعَها. پس هر دردی رو به هرکس میده میزان صبرش رو می‌سنجه و به اندازه وسعش ازش توقع داره، نه بیشتر، نه کمتر. مقایسه کردن آدم‌ها و قضاوت شرایط‌شون با هم کار درستی نیست.

تازه اینجاست که می‌بینی اگر کمکی هم بخواهی، درصورتی‌که صلاح بدونه دستت رو می‌گیره، نه منتی می‌گذاره نه توقع جبران داره. فقط دوست داره که ما متوجه باشیم اگر چیزی رو بهمون بده رحمته و اگر نده حکمت.

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

تفاوت نسل‌ها

جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۱۱
23:6
مینا

 

سلام دوستان عزیز، 

مقاله‌ای در زمینه تفاوت نسل قدیم و جدید، در سایت هم‌سوالی نوشته‌ام. اگر تمایل داشتید، اون رو در لینک زیر مطالعه کنید و نظراتتون رو بیان کنید. سپاسگزارم 

 

 هم‌سوالی؛ تفاوت نسل قدیم و جدید

 

http://khaneyeminajoon.blogfa.com/

         کانال تلگرام من:                    https://t.me/khaneyeminajoon 

موضوعات مرتبط: مسائل روز ، انواع مقاله‌ها

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir