اثبات
تو در زیر سنگی که در اعماق آب هست
زندگی میکنی
و من نیز در راه ثابت کردنم
اثبات من اینگونه است
خاطراتمان را منهای عشقت کردی
اکنون نیز آن را بر آب تقسیم میکنی
و اکنون میدانم چرا دریای بزرگ آرام است
اینجا وبلاگی گروهی است برای خدمت به بشریت، کسب تجربه، افزایش پرستش خداوند، خودسازی انسانها و...
تو در زیر سنگی که در اعماق آب هست
زندگی میکنی
و من نیز در راه ثابت کردنم
اثبات من اینگونه است
خاطراتمان را منهای عشقت کردی
اکنون نیز آن را بر آب تقسیم میکنی
و اکنون میدانم چرا دریای بزرگ آرام است
تو چشمای مهربونش یه ضربان جاری
مدار این دنیا تهش تو دستات
دستات روی سرم بود
آرامش تو رگات جاری
آینه در برابر کردن تصویرش با تو
کم میآورد
من که دیگر .............................
در دور دست ها طلایی است
این شهر درون دایره است
کسی به خارجش توجه ندارد
صدایی شنیده نشد
تا طلایی های زندگی
ساعت مچی بالایی ها باشد
شاید تو اون لحظات به این فکر نمی کردم که روزی میرسه که من از این همه شیرینی زده بشم. دقیقا مثل وقتی که کلی عسل رو رو خامه میریزی تا شیرینیه بیشتری حس کنی و بیخیال دندونات هستی.
از نظر خودم تازه داشتم زندگی میکردم. انگار که الان تو سرازیری هستم و راه رفتن برام آسونه. ولی بازم بیخیال این بودم که روزی خواهد رسید که جاده سربالایی بشه.
شب که رو ساختمان بلند شهر ایستاده بودم به خودم میگفتم: آخه چقدر این دنیا میتونه پول و ثروت داشته باشه؟ بالاخره که یه روز تموم میشه. اون روز من چی کار کنم؟ روزی که تمام ثروت ها دستم بود به چه زخمیم بزنم؟
شاید اون شب به سرم زد که برم دور دنیا رو بزنم!
تو کوچه خیابان های شهر میگشتم و جیبم مردم رو از پول خالی میکردم. نوشیدنی ور میداشتم و میخوردم. بانک ها رو نابود می کردم و باخودم میگفتم: آره چرا نکنم. کسی که این فرصت رو بهم داده حتما همچین چیزی میخواد.
شهر زیر پام بود. قدرت بهم حس خوبی میداد اما صداهای آزار دهنده ای که میشنیدم اعصابم رو خورد میکرد. چرا من باید تو همچین فرصتی به فکر بقیه باشم؟
تو هر کوچه ای که میرفتم یه عکس از تانک و بچه های کوچک میدیدم. تو هر کوچهای نامه های دعوت به جنگ میدیدم. راستش یه کمی دلم به رحم میاومد ولی.............................
موبایلم را از جیبم درآوردم. گوشیم پر بود از پیامک هایی با موضوع: بیخیال بابا. واسه جی تلاش میکنی تو که تهش نمیرسی بهش.
حوصله جواب دادن یک نفرشان را هم نداشتم. بهترین جواب برای این آدم ها گفتن سلام است. سلام به معنی حالت خوبه تمسخر آمیز.
من نمیدونم. خب آدم کلا داره تلاش میکنه. با اینکه خودش نمیدونه. کسی که داره زندگی میکنه میدونه تهش میمیره ولی باز زندگی میکنه. خب این اسمش چیه؟تلاش واسه بقا.
چی دارم میبینم. چشم هایم را مالیدم. هیچ کس حرکت نمیکرد. هه یعنی چی زمان وایساد؟ یعنی چی؟. این جمله هایی بود که در ذهنم تکرار میکردم.
شهر آرام بود. فقط یک صدا در گوشم میپیچید که میگفت:پاشو برو کثافت کاری های شهرت رو پاک کن.بین تمام شهرها صلح برقرار کن. شهر های بیآب رو سیراب کن. پاک کن رو بردار و اشک های بچهها رو پاک کن.
این همه کارو چه جوری انجام بددم. هه سیاست مدار ها نتونستن این همه کارو طی چند سال انجام بدن بعد من یه روزه انجام بدم.
راستش یه انرژی نامحدود پرم کرده بود. اگه این اتفاقات خواب باشه امیدوارم هیچ گاه از خواب بلند نشم.......
آخه خیلی عجیبه از اون وقتی که خوابیدم ساعت یک دقیقه هم جلو نرفته. کتاب مورد علاقه ام را از کیف چرمی قهوهای رنگم درآوردم. شروع به خواندنش کردم البته نیم نگاهی هم به ساعت داشتم. فکر کنم دو سه صفحهای از کتاب گذشت که با پا زدم زیر میز.
این ساعت لندهوری چرا جلو نمیره؟ هیچ وقت فکر نمیکردم که از دیر گذشتن زمان ناراحت شوم. برایم جالب بود چون احساس میکردم هنوز در جنگل حیوانات هستم.
هاج و واج از رستوران بیرون آمدم. خدای من چی دارم میبینم مردم چرا..........................................
میخواستم یک کلاس آموزش زبان کردی (رایگان) بزارم. کسانی که علاقه دارند برن به وبلاگم مطلب آموزش زبان کردی رو پیدا کنن و بهش کلمه(کردی) رو پیام بزنن.
اگه جزوه زبان کردی رو هم میخوایید(رایگان) کلمه (جزوه) رو به اون مطلب پیام بزنن.
آدرس وبلاگ:http://danceinfire.blogfa.com
ایمیل:k.kamyar2005@roshdmail.ir
من و لوله تانک با هم یه زاویه ۹۰ درجه میساختیم. زاویه قندون و گلدون ۹۰ درجه بود. و زاویه بین عقربه ساعت شمار و دقیقه شمار هم زاویه ۹۰ درجه داشت.
سکوت تنها صدایی بود که شنیده میشد. سرما از پنجره به داخل وارد میشد ولی خب بخار چای صورتم را گرم نگه میداشت. قند کوچکی برداشتم و در دهانم گذاشتم. قند حتی با چای هم آب نمیشد. مجبور بود قند را با دندانم خورد کنم.
با خودم فکر میکردم. یعنی یک چادر پلاستیکی روشن میتواند خانواده هایی را که در کشور های جنگی زنگی میکنند گرم نگه دارد؟
طولی نکشید که با خوردن چای خوابم برد. در خواب حیواناتی را میدیدم که با همدیگر دعوا میکردند. آنها صدایشان را بلند میکردند و به ارکست طبیعت اضافه میشدند. اما من از این وضعیت راضی نبودم. بلند شدم و داد زدم بسه دیگه.
از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. پس چرا هنوز ساعت ۹.............................................
شهر سیاه و ساکت با مرمان غمگین و نفرت انگیز که میخواهی از آنها راحت بشوی. دلت میخواهد از دست این همه جنگ و جنایت فراری باشی. اما در هر ثانیه از ساعت در یک کشور هزاران کودک کشته میشوند. در هر ثانیه از ساعت یک نفر به خاطر بیآبی جان میدهد.
امروز روز عجیبی بود. روزی بود که من و لوله تانک با هم ................................
میبندم تا نبینی
این روزگار خشمگین را
آسمان گریان بهاری را
آری این دنیا سال ها است
غمگین و زخم خوردهست
این بهار امسال خوشحال نیست
چه گونه میشود این بهار را رام کرد؟
میشود این بهار سبز و روشن؟
یا همچنان تیره و تار است
نکند این بهار از ما دلخور باشد
یا که دردی در دل دارد
برای بهار دعا میکنم
ای خدا این بهار چه میخواهد؟
چرا خشمگین است؟
هرچه هست ای خدا
خودت کاری کن
به ما نگاه و رحمی کن
خودت این بهار را رام کن
اشک کودکان را پاک کن