90 درجه به سمت پنجره(قسمت چهارم)
چی دارم میبینم. چشم هایم را مالیدم. هیچ کس حرکت نمیکرد. هه یعنی چی زمان وایساد؟ یعنی چی؟. این جمله هایی بود که در ذهنم تکرار میکردم.
شهر آرام بود. فقط یک صدا در گوشم میپیچید که میگفت:پاشو برو کثافت کاری های شهرت رو پاک کن.بین تمام شهرها صلح برقرار کن. شهر های بیآب رو سیراب کن. پاک کن رو بردار و اشک های بچهها رو پاک کن.
این همه کارو چه جوری انجام بددم. هه سیاست مدار ها نتونستن این همه کارو طی چند سال انجام بدن بعد من یه روزه انجام بدم.
راستش یه انرژی نامحدود پرم کرده بود. اگه این اتفاقات خواب باشه امیدوارم هیچ گاه از خواب بلند نشم.......