#جنایتهای_شبانه_یکزن
روبهروی ایینه مینشینم و نیم نگاهی هم به پنجره میاندازم.
خورشید،کمال خلقت هم آماده وداع دیگری با ما کمال لجنزارهامیشد،انگار این پایان نیمه تمام برایش جذاب بود.که اینگونه سریع رخت میبست .
اما خدای درون ایینه از این وداع ناراضی بود او شب را دوست نداشت ؟
و من برعکس او غروب خورشید را با اشتیاق به تماشا نشسته بودم و در انتظار نیمه شب.
وقتی که هیچ اثاری از نور خورشید در اسمان پیدا نبود پیروز مندانه چادرم را از روی سرم برم میدارم و همچون شی مقدس اویزش میکنم به رخت اویز قدیمی و چوبی ام.
پدر همیشه خیال میکرد من در تمام عمرم همان دخترک پاک که به گفته خودش بوی بهشت را میدهد میمانم .
ولی انگار هم من و هم او از اعماق وجودمان میدانستیم این یک توهم بیش نیست .
و امان از روزی که من بزرگ شدم و دیگر بوی بهشت را نمیدادم..
#ادامه دارد...
