1398/2/22
امروز عشقم رو توی خیابون دیدم
از دیدنش خوشحال شدم اما حس ازار و اذیتش اومد سراغم
نگاهم کرد و فورا نگاهش رو دزدید
یک پسر غریبه باهاش بود
خدانکنه ..... ، وای نه اصلا فکرشم خوب نیست
یعنی..... ، نه امکان نداره
از ماشین پیاده شدم و زیر یقعه اون پسره رو گرفتم
عشقم با اشک و ناله التماسم میکرد تا اون پسره رو رها کنم
با دادی که کشید به خودم اومدم و عذر خواستم
عشقم: اون برادرمه ، داداشمو ول کن دیوونه روانی
وای خدای من اون داداشش بود!!!!!!! پس چرا تاحالا من ندیده بودمش!!!!!!!!
پرس و جو کردم و به این نتیجه رسیدم که داداشش خارج از کشور بوده و حالا برگشته
خودمو جلو دختره خراب کردم