دوست داشتن

دوست داشتن
روزی مورچه ای دانۀ درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت ... از او پرسیدند: کجا می روی؟
او گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهری دیگر زندگی می کند.
گفتند: چه کار بیهوده ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستان و جنگل بگذاری تا به او برسی.
مورچه گفت: مهم نیست! همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم...
مهربانی و محبت هرگز تلف نمی شود؛ چرا که حتی اگر برای کسی که در حقش محبت شده، فایده ای نداشته باشد، لااقل برای شخص مهربان منشأ خیر است.
اس.اچ.سیمونز
من، منم؟!
داستانهای کوتاه و شگفت انگیز
جلد یکم
مترجم و گردآور:
امیررضا آرمیون
