داستان زیبا اندیشانه

دوشنبه ۱۳۹۹/۰۵/۲۰
17:57
عیسی
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود
از آنجایی كه باید ساعاتی را منتظر می ماند ، در حال مطالعه بود. وبسته ای كلوچه هم با خود آورده بود . 
او روی صندلی نشسته بود و در حال مطالعه گاهی از كلوچه كنار دستش می خورد.
 وقتی او كلوچه بر می داشت مرد بغل دستیش هم یك كلوچه بر می داشت 
احساس خشمی به او دست داد، اما چیزی نگفت . با خود فكر می كرد : 
عجب رویی داره! اگر امروز از دنده چپ بلند شده بودم نشانش می دادم....
ماجرا ادامه داشت تا اینكه فقط یك كلوچه باقی ماند، با خود گفت حالا این مردك چه می كند ؟؟ 
سپس مرد آخرین كلوچه را نصف كرد ونیمه آن را به او داد ...
تحملش به سر آمده بود بنابراین، كیف و مجله اش را برداشت و به سمت سالن رفت ...
وقتی در صندلی هواپیما قرار گرفت، در كیفش را باز كرد تا چیزی بر دارد و در كمال تعجب دید كه بسته كلوچه اش ، دست نخورده آنجاست. تازه یادش آمد كه اصلا" بسته را از كیف خارج نكرده. خیلی از خودش خجالت كشید!!
متوجه شد كار زشت در واقع از خودش سر زده، مرد كلوچه اش را بدون خشم، با او تقسیم كرده بود ...
و اكنون دیگر زمانی باقی نبود كه او قدردانی یا عذر خواهی كند!! 

چهار چیز قابل جبران نیست:

سنگی كه پرتاب شده
حرفی كه از دهان خارج شده
فرصتی كه از دست رفته
زمانی كه سپری شده

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir