آخرین سخن صالح (ع) با قومش و ماجرای ناقه

شنبه ۱۳۹۸/۰۴/۱۵
11:47
شکیبا نعیمی

Image result for ‫حضرت صالح‬‎

 

آخرین سخن صالح (ع) با قومش و ماجرای ناقه 

حضرت صالح (ع) همچنان به دعوت خود ادامه می داد، ولی روز به روز بر کارشکنی قوم می افزود، صالح (ع) که در شانزده سالگی به پیامبری رسیده بود و قوم را به سوی یکتاپرستی دعوت می کرد، حدود صد سال در میان آن قوم ماند و همچنان به راهنمایی آنها پرداخت، ولی - جز اندکی - نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با انواع آزارها، روی در روی آو قرار گرفتند.

تا اینکه: حضرت صالح (ع) آخرین اقدام خود را برای نجات آنها نمود و به آنها چنین پیشنهاد کرد: 

«من در شانزده سالگی به سوی شما فرستاده شدم، اکنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اینک (برای اتمام حجّت) پیشنهادی به شما دارم، و آن اینکه: اگر بخواهید من از خدایان شما (بتهای شما) تقاضایی می کنم، اگر خواستۀ مرا برآوردند، از میان شما می روم (و دیگر کاری به شما ندارم) و شما نیز تقاضائی از خدای من بکنید، تا خدای من به تقاضای شما جواب دهد، در این مدّت طولانی هم من از دست شما به ستوه آمده ام و هم شما از من به ستوه آمده اید [اکنون با این پیشنهاد کار را یکسره و یک طرفه کنیم.]

قوم ثمود: پیشنهاد شما، منصافه است. 

بنابراین شد که نخست، حضرت صالح (ع) از بتهای آنها تقاضا کند، روز و ساعت تعیین شده فرا رسید، بت پرستان به بیرون شهر کنار بتها رفتند، و خوراکیها و نوشیدنیهای خود را به عنوان تبرّک کنار بتها نهادند، و سپس آن خوراکیها را خوردند و نوشیدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند، حضرت صالح (ع) در آنجا حاضر شده بود، آنگاه آنها به صالح (ع) گفتند: 

«آنچه تقاضا داری از بتها بخواه»

صالح (ع) اشاره به بت بزرگ کرد و به حاضران گفت: «نام این بت چیست؟!».

گفتند: فلان!

صالح به آن بت بزرگ خطاب کرد و گفت: تقاضای مرا برآور، ولی بت جوابی نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا این بت جواب مرا نمی دهد؟

گفتند: از بتِ دیگر، تقاضایت را بخواه. 

صالح، متوجّه بت دیگر شد، و تقاضای خود را درخواست کرد، ولی جوابی نشنید. قوم ثمود به بتها رو کردند و گفتند: «چرا جواب صالح (ع) را نمی دهید؟»

سپس (قوم ثمود به عقیده خودشان برای جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در میان خاک زمین در برابر بتها غلطیدند، و خاک را بر سرشان می ریختند، و به بتهای خود گفتند: «اگر امروز به تقاضای صالح جواب ندهید، همۀ ما رسوا و مفتضح می شویم»، آنگاه صالح را خواستند و گفتند: اکنون تقاضای خود را از بتها بخواه، صالح تقاضای خود را از آنها خواست، ولی جوابی نشنید.

صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدایان شما، به تقاضای من جواب ندادند، اکنون نوبت شما است که تقاضای خود را از من بخواهید، تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت، تقاضای شما را برآورد. 

هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح (ع) را پذیرفتند، و گفتند: 

«ای صالح! ما تقاضای خود را به تو می گوییم، اگر پروردگار تو تقاضای ما را برآورد، تو را به پیامبری می پذیریم و از تو پیروی می کنیم، و با همۀ مردم شهر با تو تبعیت می نماییم».

صالح: آنچه می خواهید تقاضا کنید. 

قوم ثمود: با ما به این کوه (که در اینجا پیداست) بیا. 

حضرت صالح (ع) با آن هفتاد نفر به بالای آن کوه رفتند. 

در این هنگام، آن هفتاد نفر به صالح (ع) گفتند: 

«ای صالح! از خدا بخواه! تا در همین لحظه شتر سرخ رنگی که پر رنگ و پر پشم است و بچّۀ ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه یک میل می باشد، از همین کوه، خارج سازد».

صالح گفت: تقاضای شما برای من بسیار عظیم است، ولی برای خدایم، آسان می باشد. هماندم صالح (ع) به درگاه خدا متوجّه شد و عرض کرد: «در همین مکان شتری چنین و چنان خارج کن.»

ناگاه همۀ حاضران دیدند کوه شکافته شد، به گونه ای که نزدیک بود از شدّت صدای آن، عقل های حاضران از سرشان بپرد، سپس آن کوه مانند زنی که درد زایمان گرفته باشد مضطرب و نالان گردید، و نخست سر آن شتر از شکم زمین کوه بیرون آمد، هنوز گردنش بیرون نیامد بود که آنچه از دهانش بیرون آمده بود، فرو برد، و سپس سایر اعضای پیکر آن شتر بیرون آمد، و روی دست و پایش به طور استوار بر زمین ایستاد. 

وقتی که قوم ثمود، این معجزۀ عظیم را دید، به صالح گفتند: 

«خدای تو چقدر سریع، تقاضایت را اجابت کرد، از خدایت بخواه، بچه اش را نیز برای ما خارج سازد.»

صالح، همین تقاضا را از خدا نمود. 

ناگاه آن شتر، بچّه اش را انداخت، و بچّه آن، در کنارش به جنب و جوش درآمد. صالح (ع) در این هنگام به آن هفتاد نفر خطاب کرد و فرمود: «آیا دیگر تقاضایی دارید؟»

گفتند: «نه، بیا با هم نزد قوم خود برویم، و آنچه دیدیم به آنها خبر دهیم، تا آنها به تو ایمان بیاورند.»

صالح (ع) همراه آن هفتاد نفر به سوی قوم ثمود، حرکت کردند، ولی هنوز به قوم نرسیده بودند که 64 نفر از آنها مرتدّ (از دین برگشته) شدند و گفتند: «آنچه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.»

وقتی که به قوم رسیدند، آن شش نفر باقیمانده، گواهی دادند که: «آنچه دیدیم حقّ است»، ولی قوم سخن آنها را نپذیرفتند، و اعجاز صالح (ع) را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجیب آنکه یکی از آن شش نفر نیز شکّ کرد و به گمراهان پیوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پی کرد (دنبال کرد)  و کشت. (روضت الکافی، ص 185 و 186.) 

 

در بخش بعد با شتر عجیب، معجزۀ بزرگ حضرت صالح (ع) آشنا خواهید شد....

 

کتاب قصّه های قرآن 

به قلم روان 

محمد محمدی اشتهاردی

برچسب‌: قصه , قرآن

(( به کمپین نسلی ساخته خوش اومدید )) با مرورگر فایرفاکس یا گوگل کروم برای بهتر باز شدن وبلاگ استفاده کنید :) (( وبی برای خدمت به بشریت )) برای تبادل لینک و نویسندگی وب پیام بگذارید آدرس وبتون هم حتما بذارید ...
آدرس اینستاگرام خدمات تایپ و نقاشی :
https://www.instagram.com/kh.type.paint
برای مطالعه اهداف نسلی ساخته به پروفایل نسلی ساخته مراجعه کنید لینک منبع زیر :
http://naslisakhte.blogfa.com/profile

کپی رایت © 2019 - 2025 *** کـــمپیــن نــســلی ســـاختــه *** ✔️
Theme By Avazak.ir