آسمانها
آسمانها نمی توانند رازشان را در دل نگه دارند، آن را به تپه ها می گویند و تپه ها بی درنگ به باغها خواهند گفت، و باغها به برگهای زرد. پرنده ایی که اتفاقی از آن راه عبوی می کند، به آهستگی همه چیز را می شنود. کسی چه می داند، شاید اگر می توانستم به پرندۀ کوچک رشوه دهم، او نیز به من می گفت. فکر کنم این کار را نمی کردم، به هر حال بهتر است که ندانم. اگر همیشه تابستان بود، برف چه جادویی داشت؟ پس پدر، رازت را نگه دار. کاش نمی فهمیدیم در دنیای تازۀ تو پیروان یاقوت کبود چه می کنند؟